یلدای پارسال را هیچ یادم نمی آید.هیچ.
برای یلدای امسال دعا میکنم یلدای سال دیگر بیش از این ها روی خوش نشان دهد.
بدود تا ته دشت،تا سر کوه.
یلدای پارسال را هیچ یادم نمی آید.هیچ.
برای یلدای امسال دعا میکنم یلدای سال دیگر بیش از این ها روی خوش نشان دهد.
بدود تا ته دشت،تا سر کوه.
چند چیزست که باید به تو بگویم.
اول آنکه خورشید امروز عجیب سرخ بود و همانطور که پشت کوه ناپدید میشد با خودم وداع کردم و به خواب رفتم.
دوم آنکه آدم همیشه دلش برای دوست قدیمی اش تنگ میشود،مثل دلتنگی برای راه رفتن در خیابان هایی که دوستش داری.
سوم آنکه با اینکه نمیدانستم که مرا به نزدیکی خانه رسانده بود،داشتم آوازی میخواندم و باورت نمیشود گربه ی حنایی آنجا تا صدایم را شنید چطور با ولع به سمتم دوید...نشانه بود؟
چهارم آنکه شعر های زیاد و عجیبی گفتم در ساعتی که گذشت،امیدوارم بخوانیشان.
پنچم آنکه خلط مخاطب خواهم کرد،بیش ازین ها.این خون ریخته شده باید یک طوری پاک شود.
حال من بد است.و بیشتر از همه باورش کن.
پ.ن:در زندان نخوام مرد و اگر بمیرم،باید بال پروازی باشد مرا.
فریدون مشیری عزیز،بابت این سخنت سپاس بسیار...
"بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم"...
سعدیا!با کَر سخن در علم موسیقی خطاست...
گوش جان باید که معلومش کند اسرار دل...
پ.ن:به صرافت افتادم،تمامی مسجد ها خوابند.چه زمان یاری باشد و ناز ونیازی و درکی،چه زمانی این بیابان برهوت حرف از یک اشتراک فهم خواهد زد،چه زمان من واقعا خوشحال خواهم بود و کسی واقعا خواهد بود که مرا "بفهمد"،این غم های مشوش مرا که رفو خواهد کرد،ما هیچ نمیدانیم.
خدا نکند این دل خوشی دوباره آغاز یک مصیبت دیگر شود...خدا نکند...
هیچ تعجبی ندارد اگر تمام حرف های زندگیم را
هنگام عبور از سر چهارراه ها
پل ها
یا خط های عابر پیاده به تو بزنم
نه من درست گفته ام...
نه تو درست شنیده ای...
اما صوت من به پرنده های بالای رودخانه که رسیده است...
باز هم برایت شعر مینویسم.
تو بخوان و ذوق کن.
و باز هم بگو"بیخیال گذشته،گذشته ها گذشته..."
و بعد به بهانه ی چای گرم
لابه لای این سرمای به خصوص آبان
چندساعتی بیشتر کنار هم خواهیم بود
و شاید تابلویی در این میان
رقم بخورد...
پ.ن:یه عزیزی گفت "همین که هستی کافیست".
فکر کنم که تازه دارم میفهمم معنیشو.
بودنت در قلب واژه ها نخواهد گنجید.
حتما یه چیزی میدونسته حضرت سهراب که نوشته "من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است"...
بی قید و شرطی
تماما تقدیم به تو
که از وقتی داخل شدی
همانطور خیره
به نگاه من
می خندی...
سوز آذر بخور.
خفه شو و اینقدر حرف نزن.
تو که اینجا کاری نداری.
کلتو بنداز پایین و نفستو بکش.
به موقعش نفسات ام تموم میشه.
هیچی ام نمیشه.
کسی ام سراغتو نمیگیره.
اینارو که مدت هاست میدونی.
پس چرا دنبال چیزی میگردی که خلافشو ثابت کنه.
خبری نیس.خبری هم قرار نیس باشه.
سرده و قرار هم نیست گرم بشه.
زندگی بی روح،فعلا بهترین گزینه ست.
پ.ن:جایی که امروز رفتم،عالی بود برای اشکایی که ریختم...
"چرا حرف نمی زنی آخه؟"
نمیدونم.چون حس میکنم حرفی ندارم در حالی که...
چون کسی هست که مستمع دلت باشه؟
داشتم سوز میخوردم و فقط به این فکر میکردم که چرا هیچکس از دل "کس" خبر نداره.
خبر نداره که با برف آسمون برف میباره،با بارونش بارون...
چند دقیقه بعدش میسوزه.
یه موقه بارونش آفتابیه..یه موقه آفتابش بارونی...
تو دل سرما گرم گرم...
تو گرما یهو یخ زده همه جونش.
صورت و سیرتش گره میخوره...
باید پنهون کنه.
باید بخنده...
باید ساکت باشه.
باید بیخیال بشه:)
آیا واقعا حوض اکنون آبی ا؟توش ماهی قرمز داره؟آبش زلال ا؟
میشه پرید توش و با خیال آسوده آب تنی کرد؟
آیا میشه الان رو باور کرد؟
"آدم ها" رو؟همین مزخرفات منو؟
میشه همین طور بشینی و با یه لبخند قشنگ از دل شوپن فقط کلتو بذاری روی دستتو فقط نگاه کنی؟توی اوج خوشی...؟
چرا فقط به چند دقیقه سرشار از خوشبختی بسنده نمیکنیم...
روراست نیستم.
چقدر میترسم از لبه ی تیغ؟
چقدر شکاکم؟
چرا الان؟
چرا این موقه...
چرا این فکر...
نمیخوام این پنجره رو پاک کنم...
نگو روال دل و آسمون همین آشوبه.
تکین تنها م.
مبهم.
حواس پرت...
آشوب.
به شدت تشنه.
صبور.
دنبال نور.
آشوبم...
آشوب...
قطره قطره آب خواهم شد.
فقط تو را به این روز مقدس قسم،
که نه درختی از این مشت قطره ها جوانه بزند،نه گلی،
نه پرنده ی در راه مانده ای سیراب شود،
و نه هیچ...
بگذار عدم شوم و بس.
که همانا این بر من اولی تر است...
برگ نارنجی پاییزم.
زیر هیچ پایی له نشدم.
تیخ هیچ جاروبی نخوردم.
لابه لای فصل ها پرواز میکنم،
و درست
بالای سرت...
پ.ن.:محکومم.
و در غربت شناور....