نقاش سرگردان در خیابان های سنگی!

نور همیشه تاریکی را می شکافد،تاریکی نور را هرگز.

نقاش سرگردان در خیابان های سنگی!

نور همیشه تاریکی را می شکافد،تاریکی نور را هرگز.

طبقه بندی موضوعی

۱۶ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

یلدای پارسال را هیچ یادم نمی آید.هیچ.

برای یلدای امسال دعا میکنم یلدای سال دیگر بیش از این ها روی خوش نشان دهد.

بدود تا ته دشت،تا سر کوه.


The traffic light
Waits for you to tell me the tale of a shattered life, tonight
And I just passed by when you have had the chance to fight
Or would you spend your last days alone
Thinkin nobody would have cared
or known just look me in the eye and see that its a light
So you're telling me, this is how you're going down
You thought that I never really wanted you around
Well you are way off track to think like that
Coz now you have taken back, everything that you ever said
bout how Id never want to see you again
Well this is what I, what I left behind
What I left behind, what I left behind
Need a change
In a minute of my time did I get your name?
Well you say, that I haven't been asked that in years
Now I think, the traffic light that stood in the way
So that I can hear what you had to say
Im half way through your story
Cant help thinking that you're just like me

This is how Im going down
I thought that they never really wanted me around
Well I was way off track to think like that
Coz now Im taken back, everything that I ever said
bout how they'd never want to see me again
Well this is what I, what I left behind

Forgetting about ourselves
Is like history that dust is covering left on the self, on the self
The crosswalks make the way for us to say what we need to say

Yeah, this is how you're going down
You thought Id never really wanted you around
Well you were way off track to think like that
Coz now you have taken back, everything that you ever said
bout how I never want to see you again
Well this is what I, what I left behind
This is how you're going down
This is what I, what I left behind

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۰:۱۷
دره آبی

چند چیزست که باید به تو بگویم.

اول آنکه خورشید امروز عجیب سرخ بود و همانطور که پشت کوه ناپدید میشد با خودم وداع کردم و به خواب رفتم.

دوم آنکه آدم همیشه دلش برای دوست قدیمی اش تنگ میشود،مثل دلتنگی برای راه رفتن در خیابان هایی که دوستش داری.

سوم آنکه با اینکه نمیدانستم که مرا به نزدیکی خانه رسانده بود،داشتم آوازی میخواندم و باورت نمیشود گربه ی حنایی آنجا تا صدایم را شنید چطور با ولع به سمتم دوید...نشانه بود؟

چهارم آنکه شعر های زیاد و عجیبی گفتم در ساعتی که گذشت،امیدوارم بخوانیشان.

پنچم آنکه خلط مخاطب خواهم کرد،بیش ازین ها.این خون ریخته شده باید یک طوری پاک شود.

حال من بد است.و بیشتر از همه باورش کن.

پ.ن:در زندان نخوام مرد و اگر بمیرم،باید بال پروازی باشد مرا.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۱۸:۱۴
دره آبی

تو فقط آتش ایزدی را به من بده.

شک نکن.

بی درنگ تمام "من" را به آتش میکشم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۸
دره آبی

فریدون مشیری عزیز،بابت این سخنت سپاس بسیار...

"بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم"...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۵:۳۹
دره آبی
اگر خنده های امروز مرهون غم های نا به سامان دیروز باشد و
اگر غم های فردا به خاطر خنده های امروز...
در چه داستان غم انگیزی سیر میکنم...

پ.ن:که من در میان جمع و دلم جای دگر است...
      هر چقدر هم که قهوه بنوشم و لبخند بزنم،
      این آتش درون را "کس" خبرش نیست...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۶
دره آبی

سعدیا!با کَر سخن در علم موسیقی خطاست...

گوش جان باید که معلومش کند اسرار دل...


پ.ن:به صرافت افتادم،تمامی مسجد ها خوابند.چه زمان یاری باشد و ناز ونیازی و درکی،چه زمانی این بیابان برهوت حرف از یک اشتراک فهم خواهد زد،چه زمان من واقعا خوشحال خواهم بود و کسی واقعا خواهد بود که مرا "بفهمد"،این غم های مشوش مرا که رفو خواهد کرد،ما هیچ نمیدانیم.

خدا نکند این دل خوشی دوباره آغاز یک مصیبت دیگر شود...خدا نکند...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۵
دره آبی
You're about to suffer
SUFFER AND BLEED MORE
Drink your poison,with pleasure LOVE
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۹:۰۳
دره آبی
دوستت دارم و
نمیدانی...
این درد و غمی را که میگویی
یک روزی که یادم نمی آید
با تمام وجود دیدم
من دار قالی تو
مثل ساز یک نوازنده
همیشه همراه تو خواهم بود
هر وقت
هرچه دلت خواست
روی من بباف...
موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۵:۱۴
دره آبی

هیچ تعجبی ندارد اگر تمام حرف های زندگیم را

هنگام عبور از سر چهارراه ها

پل ها

یا خط های عابر پیاده به تو بزنم

نه من درست گفته ام...

نه تو درست شنیده ای...

اما صوت من به پرنده های بالای رودخانه که رسیده است...

باز هم برایت شعر مینویسم.

تو بخوان و ذوق کن.

و باز هم بگو"بیخیال گذشته،گذشته ها گذشته..."

و بعد به بهانه ی چای گرم

لابه لای این سرمای به خصوص آبان

چندساعتی بیشتر کنار هم خواهیم بود

و شاید تابلویی در این میان

رقم بخورد...


پ.ن:یه عزیزی گفت "همین که هستی کافیست".

      فکر کنم که تازه دارم میفهمم معنیشو.

      بودنت در قلب واژه ها نخواهد گنجید.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۱۵
دره آبی

حتما یه چیزی میدونسته حضرت سهراب که نوشته "من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است"...


بی قید و شرطی

تماما تقدیم به تو

که از وقتی داخل شدی

همانطور خیره

به نگاه من

می خندی...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۲
دره آبی
پای حوض آبی ام که نشستم،یادم آمد.
که برای پرواز در این ارتفاع،چه ها "شد"
نکند-خدای ناکرده- پر بکشی از پرواز من؟
من را از این ارتفاع
ارتفاع تو
نباید هیچ سقوطی...
"مرا از تو نباید هیچ سقوطی..."
خیال بافم.
حتی اگر دوباره دلم شکست،
نقش خیال هایم را کنار حوض و شمعدانی قرمز میگذارم.
خیالم هایم باران و برف میخورد
لابد یک روز هم پاک میشود.
"باقی" آن را هم میسپارم به نور و صدا...

پ.ن:خبر نداری،شعر مینوشم از تو جرعه جرعه ...
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۲:۰۸
دره آبی
لحاف گرم و زمخت دروغ را دور خودم پیچیده ام
و میدانی که مدت هاست بیرون نخزیده ام از آن.
مرا ببخش.
اگر زمانی سکوت میکنم که بیش از همیشه تمنای سخن دارم.
اگر زمانی لبخند میزنم که غرق در روح اشکم.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۱:۵۰
دره آبی


سوز آذر بخور.

خفه شو و اینقدر حرف نزن.

تو که اینجا کاری نداری.

کلتو بنداز پایین و نفستو بکش.

به موقعش نفسات ام تموم میشه.

هیچی ام نمیشه.

کسی ام سراغتو نمیگیره.

اینارو که مدت هاست میدونی.

پس چرا دنبال چیزی میگردی که خلافشو ثابت کنه. 

خبری نیس.خبری هم قرار نیس باشه.

سرده و قرار هم نیست گرم بشه.

زندگی بی روح،فعلا بهترین گزینه ست.

پ.ن:جایی که امروز رفتم،عالی بود برای اشکایی که ریختم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۶
دره آبی

"چرا حرف نمی زنی آخه؟"

نمیدونم.چون حس میکنم حرفی ندارم در حالی که...

چون کسی هست که مستمع دلت باشه؟ 

داشتم سوز میخوردم و فقط به این فکر میکردم که چرا هیچکس از دل "کس" خبر نداره.

خبر نداره که با برف آسمون برف میباره،با بارونش بارون...

چند دقیقه بعدش میسوزه.

یه موقه بارونش آفتابیه..یه موقه آفتابش بارونی...

تو دل سرما گرم گرم...

تو گرما یهو یخ زده همه جونش.

صورت و سیرتش گره میخوره...

باید پنهون کنه.

باید بخنده...

باید ساکت باشه.

باید بیخیال بشه:)
آیا واقعا حوض اکنون آبی ا؟توش ماهی قرمز داره؟آبش زلال ا؟

میشه پرید توش و با خیال آسوده آب تنی کرد؟

آیا میشه الان رو باور کرد؟

"آدم ها" رو؟همین مزخرفات منو؟

میشه همین طور بشینی و با یه لبخند قشنگ از دل شوپن فقط کلتو بذاری روی دستتو فقط نگاه کنی؟توی اوج خوشی...؟

چرا فقط به چند دقیقه سرشار از خوشبختی بسنده نمیکنیم...

روراست نیستم.

چقدر میترسم از لبه ی تیغ؟

چقدر شکاکم؟

چرا الان؟

چرا این موقه...

چرا این فکر...

نمیخوام این پنجره رو پاک کنم...

نگو روال دل و آسمون همین آشوبه.

تکین تنها م.

مبهم.

حواس پرت...

آشوب.

به شدت تشنه.

صبور.

دنبال نور.

آشوبم...

آشوب...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۴
دره آبی

قطره قطره آب خواهم شد.

فقط تو را به این روز مقدس قسم،

که نه درختی از این مشت قطره ها جوانه بزند،نه گلی،

نه پرنده ی در راه مانده ای سیراب شود،

و نه هیچ...

بگذار عدم شوم و بس.

که همانا این بر من اولی تر است...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۴:۴۵
دره آبی

برگ نارنجی پاییزم.

زیر هیچ پایی له نشدم.

تیخ هیچ جاروبی نخوردم.

لابه لای فصل ها پرواز میکنم،

و درست

بالای سرت...

پ.ن.:محکومم.

       و در غربت شناور....

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۴:۲۹
دره آبی