نقاش سرگردان در خیابان های سنگی!

نور همیشه تاریکی را می شکافد،تاریکی نور را هرگز.

نقاش سرگردان در خیابان های سنگی!

نور همیشه تاریکی را می شکافد،تاریکی نور را هرگز.

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

بی بهانه مینوازم برای این هاله ی درکی که مسبّبش فقط باد های نا متوازن اما متعادل پاییز است...

امیدوارم نگاهت بدرخشد هنگام شنیدنش...

امیدوارم اشک چشمانم را بنوشی از جام این صدا...

من به فکر مرغ دریایی و دشت سبز و پیانو و غروبم...

به فکر دریایی هستم که با من فاصله ای ندارد...

اگر اشک در چشمانت حلقه زد میفهمم تو این گرمای وجود را خواهی خواست...

میفهمم تو هم دریا را از همین جا که میبنم حس میکنی...

اینجا میشود به آرامش رسید...وقتی دشت صدای دریا و آسمان میدهد...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۷
دره آبی

دستکش و شال گردن بسیار مقدس اند.

و بقیه اش هم بماند در دل خودم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۹
دره آبی

با خودم میگفتم کاش این ابر بالای سر یک دست بلند میشد و این تن بیچاره ی سرما زده مرا در آغوش میگرفت.

آدم تشنه فقط یک چیز میفهمد،آب.

زنده و مرده و دیگر و خود و ما و تو نمیفهمد.

بنابراین کاملا منطقی ست کارهای غیر آگاهانه اش...

توجیه مناسبیست.

ولی هیچ خوب نیست نیمه آغوش گرم تو مرا یاد آغوش دیگری می اندازد.

خوب نیست که آغوش طعم دارد و فراموش نمیشود.

خوب نیست آسمان و هوا اینقدر حافظه ش خوب است.

خوب نیست نگاهم گنگ بچرخد...خوب نیست خاموش شوم...

p.s:Hello,how are you...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۰
دره آبی

درستی حکم رو قبول دارم.ولی فقط قبول دارم.

باید اثباتش کنم...و هیچکدوم از اینا،برهان کافی و درست حسابی نیستن...

من لجبازم.

حکم رو اثبات میکنم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۲:۴۵
دره آبی
آفتاب پاییزی امروز عجیب داغ بود.
کار احمقانه ایست دو و نیم بعد از ظهر دنبال کافه رادیو گشتن.
خیره شدن به پنجره ها و کتاب هایش.
و حضور بی حضور کسی پشت پنجره ی آن...توی عکس خیلی خوب بود...
حیف که به دیدنش نمیرسم..مدت های مدیدیست...
کیلومتر ها دور تر.
مدت هاست قلبم پایین نریخته.به همین عامّیانگی!
مثل زمان سرگردان پاسخ ام.
هنوز فرق واقعیت و حقیقت را نمیدانم.
دوست همچون برگ گلم..."ایام دیرین بسیار خوش بود"...
این فعلا داستانی ست که درون آن مانده ایم.
گنگ و مبهوت و غیرقابل باور.مثل این میماند که بدون شکلات در این دنیا وامانده باشیم.
به درخت های ردیف نگاه میکنم و فکر میکنم اینطور وضع آنها دلنشین تر است یا اگر درختی همسایه شان نبود؟
آخر این suffocating را انگار sam smith از ته دل من میخواند.خوشا به من!
در شهر کتاب هم چیزی جز سارتر نیافتم.
کاش گوته زنده بود و باز از "ورتر" های دیگر مینوشت.کاش بود تا از شور او شور می یافتم.
جایش خالیست.
جای من که از در می آیم...با کت سبز و کلاه و کیف یک تنی و پلاستیک نارنجی.
جای شعر مولانا روی سنگ،جای ماژیک طلایی و نقره ای.جای صندلی چرم و دسته ی چوبی.
جای پله،جای آواز،جای کاج...
جای آسفالت حتی!
مزه ی گردو های اول صبح هنوز زیر دندانم مانده.
و من هم مانده ام زیر دندان این داستان،مگر احتمال اینکه همه عطر مشابه بزنند چقدر است؟
مگر من استثناء قوی باشم،که همه چیز به من که می رسد،"یک" میشود.
حتی احتمال های گسسته...
"به مهر بنواز مرا..."
پ.ن:حسابی با رژ قرمزت حال کردم امروز.مرسی جانا:)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۷
دره آبی