تنفر و خشم هم مقدس است.
هست.
"دیری است که با شادی و رسوب ژرف آن در جان خویش بیگانه ام.آه!...ای آفریدگار!...
آیا دوباره شادی را در پیشگاه طبیعت و انسان حس خواهم کرد؟
نه!...هرگز!...واین چقدر بی رحمانه است!"
از امروز به بعد نمیتونی به همین سادگی نگاه کنی.
خودت خواهی فهمید.
شجاعت بی حد و مرزی میخواد نَظَر به چَشمان من.
" به روی کاغذ و دیوار و سنگ نوشتم تا که نوشته بخوانند
که آفتاب بیاید
نیامد..."
که آفتاب بیاید...
نیامد...
خورشیدم...
نیامد...
پ.ن:تبم فخر میفروخت به گرمای نور ظهر،
چشم به خنکای رودخانه دوخته بودم،
مثل همیشه آرزو داشتم آشنایی به ناگاه از جایی پیدایش شود.
و قسمتم "کشیده ها کشیدم به رخانم به خلوت پستو ..."
بود...
آخر چرا آفتاب نیامد...
حالم خوب نیست، نیست، نیست!
حالم اصلا نیست که بخواد خوب باشه یا بد!
چرا هیچی آرومم نمیکنه...
آتیش بکش این تنو،دیگه بسه!!!
نام یار...
به سادگی و سادگی و سادگی...
به مهر مینوازد تو را...
نام یار،شفاست...
"از بس تو زندگیمون همه چیز خوبه،نگرانم"
آره.
از خنده ی از ته دل امروزم نگرانم،
اگه فردا قرار باشه گریه ی ته دل بشه...
من همیشه ترسیده م.
پ.ن:
و عجیب ترین اتفاق، نقطه ی شروعِ حضورِ دوست ه...
از وقتی شروع میشه تا ابد،حضورش میتونه ترس رو ازت دور کنه...
فقط یه معنی داره.
همه چیز فقط یه معنی داره.
داره یه چیزو نشون میده.
هرچی جلو رفت بدتر و بدتر و بدتر شد...
ببین.
بدتر،بدتر ،بدتر...
برای همینه که هرچی جلوتر هم بری،امیدوارتر ها قبل از هرچیز دیگه ای،شجاع ترند...
شجاع تر...
و پیمان ما این شد.
که چون در تمام سال،فقط یک ماه برایمان مقدس است...
هر روز آن را مست و دیوانه و شیدا باشیم...