نقاش سرگردان در خیابان های سنگی!

نور همیشه تاریکی را می شکافد،تاریکی نور را هرگز.

نقاش سرگردان در خیابان های سنگی!

نور همیشه تاریکی را می شکافد،تاریکی نور را هرگز.

طبقه بندی موضوعی

ترس...

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۷، ۰۱:۲۹ ب.ظ

میترسم. عین سگ میترسم. 

اونقدر میترسم که دلم میخواد ترس منو بخوره و تمومم کنه. 

نمیتونم جلوش وایسم. 

اصلا نمیدونم از چی میترسم. 

ولی خیلی میترسم.... 

من همیشه میترسیدم از این که بترسم... 

همیشه بعد از این که خیلی ترسیدم خیلی طول کشید تا آرومِ آروم بشم... 

الان نمیدونم چکار کنم... 

دلم میخواد فقط بخوابم... از خوردن بدم میاد... از نور و صدا بدم میاد... 

بغلم کن... 

بغلم کن تا من بخوابم... 

بخوابم و دیگه هیچ وقت نترسم...

تو نمیدونی ترس باهام چکار میکنه

روانیم میکنه. افسرده م میکنه. حالمو از همه چی به هم میزنه. 

حس میکنم تا ته رفتم تو کثافت. تا ته حلقم و از کثافت پر کردن. 

توی دلم عین گداخته داره میجوشه.تو سرم مته برقی داره جمجمه م و خورد میکنه. 

نمیتونم درست نفس بکشم. انگار راه نفسم و بستن... 

دلم میخواد جیغ بزنم... خود زنی کنم... 

دلم نمیخواد ادای آدم های محکم و در بیارم... دلم نمیخواد اینجا باشم.. 

دلم میخواد توی خونه ی خودم باشم... کتاب بنویسم و قهوه بخورم... 

شکسته م... اعضای بدنم از هم گسیخته شده... 

حس میکنم دیگه هیچ توانی ندارم... حتی توان مردن رو هم ندارم... 

جرأتش رو هم ندارم... جرأت هیچی رو ندارم... 

دلم میخواد وسط اتوبان بزنم زیر گریه و هیچکس نگه چرا.. 

اینطوری که من میترسم به هیچ جا نمیرسم... هیچ جاده ای رو نمیتونم تا ته برم... نمیتونم از قشنگی ها لذت ببرم... 

نمیتونم هیجان داشته باشم... حتی نمیتونم گم بشم!!! میفهمی؟! واقعا نمیتونم! 

کاش خلق شخصیت آسون بود... کاش نوشتن کتاب 400 صفحه ای آسون بود... 

کاش تحمل جنایات و مکافات رو داشتم... 

حس میکنم نمیتونم روی دوتا پاهام بایستم... 

نمیتونم این مرحله رو رد کنم... و آگه رد نکنم منو نابود میکنه... همه چیز رو ازم میگیره... 

دلم میخواد اینقدر بگم نمیتونم که ولم کنه بره... 

هر روز دارم از خودم میپرسم از چی میترسی... کم آوردم... 

ترس لعنتی... چرا ولم نمیکنی... چرا راحتم نمیکنی... 

یک انفجار همیشه نباید بزرگ باشه، یا صداش شنیده بشه، خورد کردن روح آدمی بدون صدا به راحتی امکان پذیره... خودکشی فقط با تفنگ نیست... 

اونقدر میترسی که حتی نمیتونی متنفر بشی... نمیتونی عصبانی بشی... انگار مغزت رو کامل در اختیار میگیره... تمام احساسات دیگه ت رو غیر فعال میکنه... 

اسیر شدم... اسیر ترس... برده ش شدم... برده... 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۷/۰۵/۲۸
دره آبی