خدا خواه باش،نه خود خواه.
یه حرکت کوچیک کافیه برای انهدام تموم برجای من.
بقیه بیشتر گند میزنن تا من.
متنفرم.
به طرز عاشقانه ای متنفرم.
من با تو کار دارم.
این نعره ای که زدی بی جواب نمیمونه.
درسته یه سریا بالا خندیدن،یه سریا پایین.
تموم شد رفت.
ولی من و تو که میدونیم اینا اول قصه ش از کجاس.من میدونم چشمات کجا بود.میدونم خماری.
این درون مشوش تو رو این جماعت لازم نیس ببینن.
چه مرگته تو؟
سایه تو بنداز رو کولت گمشو ازینجا.
چشماتو وا کن مشتی!وگرنه من باید دهنمو وا کنم!
بیخیال همه شو.سخته.قرار نبوده آسون باشه.
کَری؟
میگم گمشو."بیخیال" گم شو.جرئت داری ترسو؟
حالا که همه ولت کردن؟
داری؟
وگرنه توی همین راه رویی که صدای نامتعارف خسته ی گَندِت و ول کردی،اینقدر سرتو میکوبم تو دیوار که...،بقیشو خودت میدونی.
بالاخره لجبازیه یه کدوم از ما باید به اون یکی بچربه.
پ.ن:گفتم کم از فریاد حنا ندارم.تو که میدونی بگو راست گفتم یا نه؟
پ.ن2:نه من هستم نه تو.کار ما همیشه بیخ داره.خط کش فلزی...پوچه ولی مزخرف نیس!میدونی!لعنتی!
هیس...
حرف نزن.
یکم به صدای سکوت من و سکوتت خودت بین سکوت من گوش کن...
اونوقت از پس شنیدن وسیع ترین داستان ساز ها هم بر میای...
اگه به چشم های هم نگاه کنیم نیازی برای حرف زدن نیست...
خودخواه آ رو خوب نمیشناسی.
منم فقط خوب میدونم قلب آدم واسه دو نفر متفاوت هیچوقت با یه ضرباهنگ نمی زنه.
یکم عاشق باش.
جنونش با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.
من اینطرف میزم،تو اون طرف.
تو از من چیزی نمیدونی،
ولی دارم قدرت زیادی بهت میدم.اون قدری که...
زنبق دره در نیمه شب اتفاق افتاد.
این یک شاهکار از گوته بود.
درباره ی رنج های ورتر جوان...
از حال امشب من همین بس که دستمال سفیدم خونیه...
هیچ نمیدونستم تا این اندازه حساسم...
تلخی را زمان به من میخوراند...
شکوه نمیکنم...
باور کن روز های من تلخ است...
105 دقیقه.
روی یه پرده ی چند متر در چند متر...
دوست کناری شاید فقط برق دستمال سفید رو توی خاموشی چراغ ها دید...
ولی من آشوب بودم...
بنفشه ی آفریقایی رو من آوردم...
من پشت پنجره آواز میخوندم...
من گل سرخ دادم...
تشنج کردم و توی خودم پیچیدم...
من بودم که گفتم" حال من بد شد از بدحالی،هی میخونه میرن آدما!کجا میرن؟جایی ندارن برن،میان خوبه..."
"میدونی...من...با با شما...یعنی...یه جور دیگه داشتم زندگی میکردم..."
...
" مگه من چیکار کردم؟..." "من میخوام همش باشم..."
توی همه ی سکوتا من بودم،توی همه ی نگاها من بودم...
آشوب توی دل اون من بودم...
من از پله ها افتادم...
"...تنها بوده...
تموم کرده...
میشنوی زیبا؟تنها بوده..."
105 دقیقه.
همه ی خودمو دیدم...
کاش همش تکرار میشد،کاش زمانی وجود نداشت!
خودمو دیدم...روی پرده...
به اندازه کافی گریه نکردم...
وای...
"ساغرم شکسته ای ساقی...
رفته ام ز دست ای ساقی...
بر موج غم نشسته منم...
بر زورق شکسته منم...ای ناخدای عالم..."
خود خواهم.
کوک کن سازت را.
اگر سازی برای رقص خودخواهان داری،
بهتر از من کسی را نخواهی یافت.
گیرم که دستکش هایم را هم جا گذاشتم و تو آن ها را به دست کردی.
تا دستم را نگیری،
نمیتوانی به درونم رخنه کنی.
و نمیگذاری من هم بکنم!
توی نظام فکری من،لاله و رز هر دو خوبند.
ولی لزوما باید یکی بهتر باشه.
همیشه باید بین دو نفر
یکی ارجحیت داده بشه.
همیشه.
گر خود نیستی،
ور دیگری تو نیست،
چیستی؟
نیستی؟
یا هستِ نیستی؟
نیستِ هستی؟
جان عَدَمی؟
یا خیانت وجود؟
بدر همه چیز و همه کس را و پیش از همه...
خودت را.