هرچی میخوای باش.
فقط تکراری و مزخرف و ترسو و ضعیف و احمق نباش.
هرچی میخوای باش.
فقط تکراری و مزخرف و ترسو و ضعیف و احمق نباش.
داشت حرف میزد و من فقط داشتم به یک چیز فکر میکردم.
در تابلوهایم،قطعه هایی که می نوازم،کتابهایی که خط به خط زندگیشان کرده ام...
ذره ذره ی رنگ ها،دانه به دانه ی نت ها و کلمه ها،همه ی این ها پر ازمن است...
و من نمیخواهم کسی از من بداند.
و من نمیخواهم کسی از آوازم مرا بشناسد.
من نمیخواهم از ارتعاش صدایم کسی چیزی بفهمد.
و من نمیخواهم کسی درِ قلمرو من را پیدا کند،وقتی پشت پیانو به خودم نگاه میکنم.
مسلم شد...من نمیتوانم هیچکدام از این هارا به نمایش بگذارم...
بگذارم کسی کتابی را در دست گیرد که -من- آنجا شفاف پیداست...
نواختن فقط از سر ذوق در اشتراک گذاشتن خودت برای دیگری به حضور میرسد.
نقش زدن،وقتی که داستان ها برای گفتن به جانِ کسی داری....
از نواختن و خواندن و نقش زدن من شنیده و شنیده و دیده اند،کسانی که باید.
کسانی که قبل از این که من بفهمم،تمام در های درون من را باز کردند و شاید دل من از آنِ آنهاست...
و کسانی که در نزد تو عزیزترین اند،شاید که باید آخر از همه در انتظارشان باشی.
یک سبکی سنگین،خاکستری...
اگه بهت بگن تو تنها کسی هستی که یک نفر رو میتونی نجات بدی،به احتمال خیلی زیاد این کار رو میکنی.
فقط به خاطر اینکه میخوای نجاتش بدی.
برای نجات دادن.
نه به خاطر اینکه اون کَس رو نجات بدی،
یا اینکه اصلا بدونی کی بوده...
یا اینکه چرا فقط تو میتونی نجاتش بدی!
فقط به خاطر نجات!
و این به طرز زجر آوری مزخرفه!
نا حال ام.و این یعنی کسانی رو که نباید،ازخودم میرونم.
یعنی نمیخوام سکوت کنم و میکنم.
یعنی شاید خورشید اصلا طلایی نیست...
یعنی نقطه،ته خط.
یعنی،
نابود.
اگه آدم توی دشت زندگیش فقط یه درخت داشته باشه،حق داره دلش بخواد هر لحظه که بخواد ببینتش!حق داره!
I feel like I'm nothing...
& when you feel like that,you just can't move on...
خدای بزرگ.
زندگی الان من مثل ایستادن جلوی یه پیانوی خورد شده ست.
با عطش شدید برای نواختن.
ولی لباس سیاه پوشیدم.
پلک نمیزنم.
و از جام تکون نمیخورم.
دست،آتشکده ست.
ولی برای روشن کردن آتشکده،یک دست کافی نیست...
دست های من قبلا هیچ یخ نمیکرد...
به چه وهمی تبدیل شده ام؟
به همین بی ربطی،من هم میشینم و تماشا میکنم چقدر همه چیز نسبت به من بی تفاوته.
هیچی نشد.
صبح شد.
الان ام شبه.
دوباره صبح میشه.
اصلا چرا آدمی خواسته داره که وقتی برآورده نمیشه این همه به هم میریزه؟
از خودم عمیقا متنفرم.
و وقتی از خودت متنفری هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
من عوضی مدت هاست با هنرم متارکه کردم.
و الان اونقدری حالم بد هست که زیر همه ی قول هام بزنم.
اونقدر حالم بد هست که تصمیم بگیرم حتی برای یک ثانیه ی دیگه هم تحمل نکنم و وانمود نکنم که همه چی خوبه.
و شاید حتی از یک ثانیه ی دیگه چهره ی سیاه و پرچروک من معلوم بشه...
و اونقدر حالم بد هست که از تمام آدم های انگشت شمار زندگیم که وحشتناک دوستشون دارم به طرز وحشتناک تری متنفر بشم.
و اونقدر حالم بد هست که زیر پتو غرق بشم.
و انوقدر حالم بد هست که حق داشته باشم بخوام یکی اینجا باشه.
یکی که اشکامو روی شونه های اون بریزم.
نه اینکه توی قیر مذاب دفنشون کنم...
و تو فقط فکر کن که از فردا خورشید و ماه و ستاره ها همه سیاه باشند
طلوع سیاه.
غروب سیاه.
نَفَسِ سیاه.
همه چیز میتونست تموم شده باشه!
و ما چرا دهنمو نمیبندیم و یکم به چشمای هم نگاه نمیکنیم!
و من چرا باید هر ثانیه زجر خودمو به چشمم ببینم؟
فقط الان معجزه میتونه منو نجات بده.
و اگه هیچ معجزه ای نشد...
به هرحال.امشب صبح میشه.و هیچ اتفاقی نمیفته.
و من میشینم و اینکه هیچ اتفاقی نمی افته رو تماشا میکنم.
و این ها همش تکرار میشه.
سال ها شد.
امروز شد
فردا هم...
میشه ازت بخوام تو نگذاری بشه؟
از همین امشب به بعد؟
و میشه خودت هم بخوای؟