نقاش سرگردان در خیابان های سنگی!

نور همیشه تاریکی را می شکافد،تاریکی نور را هرگز.

نقاش سرگردان در خیابان های سنگی!

نور همیشه تاریکی را می شکافد،تاریکی نور را هرگز.

طبقه بندی موضوعی

۱۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

فکر نمیکردم هیچوقت بتوانم آن طور بایستم..یا نگاه کنم...یا لبخند بزنم...

ولی شد...!میتوانم...

هنوز هم چیز هایی هست که میتواند حالم را خوب کند..خوب خوب..بیشتر از خیلی چیز های دیگر...

آینه ی دوست داشتنیم،سلام به روی ماهت...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۳۳
دره آبی


تنم لا به لای این عرق های گرم و سرد محو شد...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۵۱
دره آبی

لعنت به موی کوتاه!!!

دوصد لعنت!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۶:۲۲
دره آبی

باید هر لحظه هر چیزی را از نو شناخت.

هر کوچکترین واحد پیوسته ی زمانی.

چرا که نه،بگذار لبخند آفتاب طلوع مال من باشد.

پاسخ لبخندش را میدهم...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۲۲
دره آبی

فکر نمیکردم روز های بی تابی ام به اینجا ها هم بکشد.قرار ندارم،صدای دریا بیشتر آشوبم میکند.

دنیای بیرون سر جایش ایستاده.اما درون سرم گیج میزند..سر به دیوار می کوبد گیج گیج.

صدایم رو به نابودیست.فعل "باورم نمی شود" هم دیگر خسته کننده شده.

آدم لابد  بیش از آنکه فکر میکند تحمل دارد.

کله ام را یک وری میگذارم روی دست چپم.میدانم چشمانم اگر بخواهند بدجور خمار میشوند.

کسی این روزها به مهر نمینوازد مرا...

حداقل کسی بیاید یک عکس سیاه و سفید از من بگیرد،برای طاقچه بعد ها لازم میشود...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۷
دره آبی

گاهی فکر میکنم جای من توی همان راهروهای سفید پیچ در پیچ و تو در توست...

"این عشق کوفتی هم آدم را احمق می کند" :)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۵
دره آبی

لب هایم بدخلقند و چشم هایم خسته.

صورتم این روز ها یک تراژدیست...

یک تراژدی ناقص،و پر از سایه.

باورم نمیشود حتی بلوار کشاورز هم بر صورتم زخم میزند...

پ.ن:صدای آکاردئون همیشه غم دارد،چه آن روزها که شاید خوش بودم،چه نیمه شب ها،چه اکنون که تازه از سفر برگشته ام.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۴۸
دره آبی
خداوند عشق و خرد
اولین لحظه های کاملا در راه مانده ام مبارک...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۴۱
دره آبی
بستنی شکلاتی،آفتاب داغ 2 بعد ازظهر،بوی کوکو سبزی خونگی،هدفون های توی گوش،پیرمرد ها و پیرزن ها با لباس های سفید...
بوی قهوه سر چهار راه که با بوی نون سنگک قاطی شده...خاک خیس خورده ی پای همین درختا که برگای سوخته از آفتابشون ریخته...
گاهی حس میکنم از اون پسرک هفت هشت ساله که پیرهنشو در آورده و به زحمت از درخت رفته بالا-که نمیدونم چی بچینه- هم مظلوم ترم..
همه ی اینا هست.هست.
ولی من نمیفهمم،از لجبازیمم کم نشده.
حواس پنجگانه م هم هنوز خوب کار میکنه.
این چشمای منه که پشت عینک آفتابی مدام میچرخه.
پ.ن:تو تصمیمای خودم میمونم به والله!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۵
دره آبی

نوچ

همین جاده خاکی خلوت بدون عابر پر از درخت و سبزه که دارم توش راه میرم از همه ی راه ها بهتره.

حالا هرچقدرم صداهای به ظاهر خوش از دور به گوش برسه.

اون خوشیا به مذاق من خوش نمیاد.

راسخ بودن خیلی خوبه.

پ.ن:"حرف نزن

        حرف نزن

       نیاد صدات

       معلومه کجای."

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۸
دره آبی

من از جنگیدن نمیترسم.

من ازین میترسم که هیچوقت به آرامش نرسم.

مدت هاست وصل نیستم.

برای گفتن حرف آخر باید درد زیادی بکشم،نه ازون دردایی که تاحالا کشیدم.

نباید کاغذ و قلم تنهارو انتخاب کنم،وگرنه همین شعله ی سوسو کنان هم خاموش میشه.به سادگی

بی تفاوت بودن آسون نیست.ولی عادت کردن بهش راحته.

من مدت هاست پشت در های بسته م.

من نمیدونم روشن بودن خوبه یا نه...من نمیدونم درخشیدن و خوش بودن خوبه یا نه...

من هیچ عیبی توی جنگجو بودن نمیبینم..

باشه.فهیمدم.اینی که چفت و بست کردم توی حلقم باید تف کنم بیرون.

اگه نکنم

یه کاری میکنی تا بالاش بیارم.

حالا تا دوباره با یه سرفه خفه م نکردی،میشه یه طالبی بذارم دهنم؟


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۱۱
دره آبی

گوشت و پوست بریدن درد ندارد،بریدم.

کم لطفیم،کم لطف...

همین دو پای پیاده برای تمام خیابان ها را زندگی کردن کافیست...

پ.ن:دریا دریا دریا،بیا و دریاب...

لیلا لیلا لیلام،تویی به والله...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۴ ، ۲۰:۳۵
دره آبی
"تو سکوت میکنی با اینکه خیلی دلت میخواد حرف بزنی..."
اون روزی که قرار بود حرف بزنم گذشت.و اتفاق ها بی وقفه افتادند.و الان نمی دونم از نگفتن خیلی چیز ها برای شما باید چه احساسی داشته باشم.
نمی خوام احساس کنم که روز های خوب دیگه اتفاق نمی افتند.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۲۶
دره آبی

عجیب نیست که سه لوزی یک مکعب می سازد؟

و عجیب تر نیست که کودکی را به یاد می آوریم؟...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۸
دره آبی

دهنتا گِل م ی گ ی رُ م

:)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۳
دره آبی

فصل پختن مربّاست.مربّای گلوی من زودتر از همه پخته شد؛نه تنها شیرین نیست بلکه می بُرّد پی در پی!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴
دره آبی