نقاش سرگردان در خیابان های سنگی!

نور همیشه تاریکی را می شکافد،تاریکی نور را هرگز.

نقاش سرگردان در خیابان های سنگی!

نور همیشه تاریکی را می شکافد،تاریکی نور را هرگز.

طبقه بندی موضوعی

هرچقدر بتونی بیشتر صبر کنی، قوی تری.

برای من صبر با قدرت برابری میکنه.

من قوی نیستم.

اما اونقدری صبر کردم...

که چشمامو ببندم و بهت بگم ، " صبر کردن خیلی سخته..."

و در دم اشک هام جاری بشه.

صبر کردن مثل دگردیسی میمونه. هر ثانیه ای که بیشتر صبر میکنی و تحمل میکنی، انگار تک تک سلول هات رو تبدیل میکنی به سلول های جدید. تمام بدنت از هم فرو پاشیده میشه و نو میشه. مثل شکستن تمام استخوان ها و گرگینه شدن. حالا هرچقدر صبور تر باشی، این کار مرتبا ادامه پیدا میکنه...

و تو تبدیل میشی به یک موجود نامانا. هر لحظه در تبدیل و تغییر...

 

پ.ن : چهار ماهه دارم هر روز میمیرم. هر ثانیه میمیرم. به این مردن ها عادت نمیکنم، هربار برام دردناکه، بیشتر از دفعه ی قبلی... من دارم هر ثانیه عوض میشم. من اون آدم قبلی نیستم. هرچقدر بیشتر مجبور بشم صبر کنم، بیشتر میمیرم، بیشتر عوض میشم. تا همیشه منو میشناسی؟ این مردن هر روزه ی منو متوقف میکنی؟ یا... تا ابد من قراره بمیرم و بمیرم و بمیرم....؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۴۸
دره آبی

My mama said that the worst thing in life is getting used to loving somebody higher than anything else in this world baby.

You face another level of everything. Another level of loneliness, another level of sorrow...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۲۳
دره آبی

من شمعی برای کیکی،

و کیلی برای تولدی،
تولد خودم، 

نداشتم.

سکوت ....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۴۷
دره آبی

روزی روزگاری آرزوهای عجیبی برای خودم داشتم.

نمیدانم حرف هایم به خاطر دلتنگی های ممتد اخیرم هست یا رسوخ زمان در سلول های بدنم.

امروز خودم را یک معلم میبینم.

یک معلم ساده.

معلمی که برای شاگردانش میخندد تا خودش یادش برود چقدر غمگین است.

علی رغم پر بودن وقت هایش، زندگی اش حالت کسالت باری دارد.

خبری از غافلگیری و خوشحالی نیست...

در زندگی این معلم فقط صبر وجود دارد. همین.

صبر تنهایی اش را پر می کند. 

حودش خالی می شود.

از او ، چیز ها کَم میشوند. 

از او عزیز ها گُم میشوند...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۵۵
دره آبی

امشب ازون شب های کوفتیه که مغزم تا صبح نمیخوابه.

ازون شب هایی که مثل قدیما دلم مته برقی میخواد برای جمجمه م.

دلم سگ لرز میخواد.

من امشب آماده م برای یک تئاتر تمام عیار.

آماده م.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۵۲
دره آبی

همه چیز اومده جلوی چشمم. تمام زجر هایی که کشیدم.انتظار هایی که تموم نمیشدن.خود خوری ها، فریاد های ساکت درونی.

منم وایمیسادم جلوی پنجره.مثل امشب. با این تفاوت که سه تا درخت های کاج جلوی اتاقم و سر نبریده بودن اون موقع.

سرم جیغ میزد. انگار یک مار زرد خوشگل دور حلقم پیچیده بود. و من داشتم خفه میشدم. و از طرفی عاشق این خفگی.

سخت بود. سخت بود...

من چجوری دووم آوردم؟

کاش تمام اون شکنجه ها یک آدم میشد تا محکم ترین سیلی دنیا رو توی گوشش بزنم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۸ ، ۲۳:۴۵
دره آبی
من فقط حس انتظار دارم. حس انتظار برای یک آغوش گرم و طولانی.
تو... تو چه حسی داری؟ شاید تو هم منتظر. منتظرِ...
بیا انتظار را حواله ی ابر ها کنیم...بیا کنار من بنشین، پتو را میکشم دورمان.
آب میریزم.
آب بنوشیم.
از نو زاده شویم...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۷ ، ۱۶:۱۴
دره آبی

و هنر هیچگاه قلب مرا به سخره نگرفت. 

هیچگاه تنهایم نگذاشت. در سکوت و عقل کنار من بود، 

و هر زمان، هر زمان-دیر یا زود- حضور من را پذیرا شد. 

برایم با عشق چای ریخت و نگذاشت هیچ سرمایی در من نفوذ کند. 

چه معشوقی از آن بهتر میتوان یافت؟ در نهایت مهر، بی توقع و زیبا... 

باشد که لایق باشم.... 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۷ ، ۱۵:۴۹
دره آبی

میترسم. عین سگ میترسم. 

اونقدر میترسم که دلم میخواد ترس منو بخوره و تمومم کنه. 

نمیتونم جلوش وایسم. 

اصلا نمیدونم از چی میترسم. 

ولی خیلی میترسم.... 

من همیشه میترسیدم از این که بترسم... 

همیشه بعد از این که خیلی ترسیدم خیلی طول کشید تا آرومِ آروم بشم... 

الان نمیدونم چکار کنم... 

دلم میخواد فقط بخوابم... از خوردن بدم میاد... از نور و صدا بدم میاد... 

بغلم کن... 

بغلم کن تا من بخوابم... 

بخوابم و دیگه هیچ وقت نترسم...

تو نمیدونی ترس باهام چکار میکنه

روانیم میکنه. افسرده م میکنه. حالمو از همه چی به هم میزنه. 

حس میکنم تا ته رفتم تو کثافت. تا ته حلقم و از کثافت پر کردن. 

توی دلم عین گداخته داره میجوشه.تو سرم مته برقی داره جمجمه م و خورد میکنه. 

نمیتونم درست نفس بکشم. انگار راه نفسم و بستن... 

دلم میخواد جیغ بزنم... خود زنی کنم... 

دلم نمیخواد ادای آدم های محکم و در بیارم... دلم نمیخواد اینجا باشم.. 

دلم میخواد توی خونه ی خودم باشم... کتاب بنویسم و قهوه بخورم... 

شکسته م... اعضای بدنم از هم گسیخته شده... 

حس میکنم دیگه هیچ توانی ندارم... حتی توان مردن رو هم ندارم... 

جرأتش رو هم ندارم... جرأت هیچی رو ندارم... 

دلم میخواد وسط اتوبان بزنم زیر گریه و هیچکس نگه چرا.. 

اینطوری که من میترسم به هیچ جا نمیرسم... هیچ جاده ای رو نمیتونم تا ته برم... نمیتونم از قشنگی ها لذت ببرم... 

نمیتونم هیجان داشته باشم... حتی نمیتونم گم بشم!!! میفهمی؟! واقعا نمیتونم! 

کاش خلق شخصیت آسون بود... کاش نوشتن کتاب 400 صفحه ای آسون بود... 

کاش تحمل جنایات و مکافات رو داشتم... 

حس میکنم نمیتونم روی دوتا پاهام بایستم... 

نمیتونم این مرحله رو رد کنم... و آگه رد نکنم منو نابود میکنه... همه چیز رو ازم میگیره... 

دلم میخواد اینقدر بگم نمیتونم که ولم کنه بره... 

هر روز دارم از خودم میپرسم از چی میترسی... کم آوردم... 

ترس لعنتی... چرا ولم نمیکنی... چرا راحتم نمیکنی... 

یک انفجار همیشه نباید بزرگ باشه، یا صداش شنیده بشه، خورد کردن روح آدمی بدون صدا به راحتی امکان پذیره... خودکشی فقط با تفنگ نیست... 

اونقدر میترسی که حتی نمیتونی متنفر بشی... نمیتونی عصبانی بشی... انگار مغزت رو کامل در اختیار میگیره... تمام احساسات دیگه ت رو غیر فعال میکنه... 

اسیر شدم... اسیر ترس... برده ش شدم... برده... 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۲۹
دره آبی

دلم میخواد ، نمیخواد. نمیدونم.

حس میکنم بین فاصله ی بین دو تا دنیا زندگی میکنم.

برزخ عجیبیه.

بیشتر از همه به خودم نزدییکم و از همیشه از خودم دورترم.

حس میکنم دلم میخواد یک دریا غم سر بکشم .

ادامه داره و من نمیدونم بعدش چی میشه.

ولی من همش میخوام بدونم بعدش چی میشه،تهش چی میشه.

من میخوام همه چیو بدونم،تا خیالم راحت باشه.خودخواهیه نه؟

دلم تنگ شده....

برای آهنگ های قدیمیم.

انگار هم میخوام این باشم و هم میخوام از هیچی دل نکنم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۷ ، ۰۰:۲۷
دره آبی

گاف ر گاف. 

ت نون ه الف ی ی. 

فکر میکنم به اندازه ی کافی سگ دو زدم. 

ولی احتمالا لنگ سگ دو زدم.. 

دیگه باید چیکار میکردم آخه... 

احساس یک بانوی جوان فلج و دارم. 

که تنها کاری که میتونه بکنه زل زدن به دریای غمگین پشت پنجره ست... 

شاید بتونه بوی گلی رو هم استشمام کنه... 

و اگر پرستاری مهربان داشته باشه، شاید هم کمی قهوه به خوردش بده... 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۷ ، ۱۲:۴۶
دره آبی
حقیقت غم تو فقط برای عده ی قلیلی اندوه به بار می آورد. 
قلیل. 
و آنها هم آنقدر از ساحل دورند، آنقدر از تو دورند که تباه میشوی. 
چون هر بار باید نگذاری که خودت، خودت را بدرّی. 
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۰۸
دره آبی
من،تک و تنها ایستادم که پاییز در میان بهار نیاید و شادی ام را به سخره نگیرد...
اما ای دل غافل...که پاییز با همه دست به یکی کرد.با همه.
و بهار را آتش زد...
و اکنون جز خاکستر بر سر ریختن کاری از من بر نمیاید...

پ.ن:نویسنده ای که انگشت سبابه نداشته باشد دیگر نمیشود نویسنده خواندش؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۴۳
دره آبی

چه فرقی داره. 

اینجام تنها میرم کافه، تنها قهوه میخورم. 

خب اونجام همین طور.

اصن همه جا همین طور. 

جَنَم میخواد یکسری چیز ها. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۲۰:۴۷
دره آبی

این که کافه این ساعت روز فقط میهمان من است عجیب هست. 

دستم درد میکند، نمیتوانم بنویسم. 

ولی 


شبیه چه میمانم؟ 

دارق دارق(تکون خوردن در) 

شرررررر(کافه چی ظرف ها رو میشوره) 

دیرم نیست، اتفاقا کلی وقت دارم. 

نمیدونم چرا، دلم شور میزنه. 

منتظر کسی نیستم. 

در تنگ نیست.

نامساوی برقرار نیست. 

چیزی بر قرار نیست. 

فقط چندین تا دفتر نو دارن خاک میخورن. 

حتی احساس میکنم مغزم کاملا پاک شده. 

تنهایی کجای زندگی من قرار داره؟ 

ده سال دیگه، چنین روزی، چنین ساعتی، من همنیجام ؟  

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۷ ، ۱۵:۰۳
دره آبی

مثل اینکه یک چیزی توی گوشت پات فرو رفته باشه و نتونسته باشی درش بیاری،

بعد پوستت اومده روشو گرفته و الان به تیکه ی متورم و پر از چرک روی پاته،

که نمیگذاره راه هم بری،

من همونطوریم الان.

نمیتونم راه برم.

اگه اینجا میدون جنگ هم باشه،

من پا نمیشم بجنگم.

من دراز به دراز همینجا میخوابم.

بالاخره آهن توی گوشت آدم آب میشه.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۲۹
دره آبی
برای معصومان رنج کشیده چه به ارمغان میتوان آورد؟
آخرین نفس ما چقدر طول خواهد کشید؟
آزادانه خواهد بود ، یا حریص و طمعکار؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۷ ، ۱۲:۳۲
دره آبی
من هیچ علاقه ی ندارم 94 ، اواخر 96 آغاز بشه.
خنک شدلت؟
کارتو کردی؟!
الان آرومی؟!
واقعا؟!
چیکار میکنی تو؟!
دقیقا؟!
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۳۹
دره آبی

یک گرگ واقعی ، باید زخم هاش رو لیس بزنه ،خودش رو مداوا کنه،

و باز به نفس کشیدن و زندگی کردن ادامه بده...


پ.ن:من میخوام لذت ببرم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۶ ، ۱۹:۳۸
دره آبی

آیا به راستی همه چیز را از دست داده ام؟ 

یا هنوز چیز های از دست دادنی را به دست نیاورده ام؟ 

غصه که از حد بگذرد، تو بنویس "..."... 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۴۹
دره آبی