چه فرقی داره.
اینجام تنها میرم کافه، تنها قهوه میخورم.
خب اونجام همین طور.
اصن همه جا همین طور.
جَنَم میخواد یکسری چیز ها.
چه فرقی داره.
اینجام تنها میرم کافه، تنها قهوه میخورم.
خب اونجام همین طور.
اصن همه جا همین طور.
جَنَم میخواد یکسری چیز ها.
این که کافه این ساعت روز فقط میهمان من است عجیب هست.
دستم درد میکند، نمیتوانم بنویسم.
ولی
شبیه چه میمانم؟
دارق دارق(تکون خوردن در)
شرررررر(کافه چی ظرف ها رو میشوره)
دیرم نیست، اتفاقا کلی وقت دارم.
نمیدونم چرا، دلم شور میزنه.
منتظر کسی نیستم.
در تنگ نیست.
نامساوی برقرار نیست.
چیزی بر قرار نیست.
فقط چندین تا دفتر نو دارن خاک میخورن.
حتی احساس میکنم مغزم کاملا پاک شده.
تنهایی کجای زندگی من قرار داره؟
ده سال دیگه، چنین روزی، چنین ساعتی، من همنیجام ؟
مثل اینکه یک چیزی توی گوشت پات فرو رفته باشه و نتونسته باشی درش بیاری،
بعد پوستت اومده روشو گرفته و الان به تیکه ی متورم و پر از چرک روی پاته،
که نمیگذاره راه هم بری،
من همونطوریم الان.
نمیتونم راه برم.
اگه اینجا میدون جنگ هم باشه،
من پا نمیشم بجنگم.
من دراز به دراز همینجا میخوابم.
بالاخره آهن توی گوشت آدم آب میشه.