قدمت رفقای قدیمی مثل دبش شدن چایی میمونه.هر چی قدیمی تر میشن،آدم بیشتر کیفشونو میکنه.
عشق اساسا بیخود و مزخرف نیست.
ولی وقتی کسی قدرت دریافتشو از چند کیلومتری نداره،
از پایه مزخرف میشه.
عشق تا ورزیده میشه باید دریافت شه.
همونجا و توسط همون فردی که باید.
اگر نشد،گناهیه غیر قابل بخشش.
پ.ن:دیگه کسی رو دوست نخواهم داشت.
آغوشم برای نادیده گرفتن بازه.
He is human.
So he decides to fight.
Until a moment that he figures out...what's the point.
The point is lost.
Worse,he does't want it back...
He wants nothing.
So he won't fight again.not any more.never.
He just stops and stares.
That's where rage rises...
Hatred rises...
The end rises...
P.S:being hurt is the most damn thing in the whole world...
let's put an end to me.please.
به همون اندازه که آشکاره،در همه جا پنهانه.
حل مسئله ی تناقض تنها راه رستگاریه.
مسجد،نماز،تو.
رنگ تمام کاموا ها توی دیگ قاطی شده،ولی خبری از بی رنگی نیست.
درک تشویش بشر کشف بزرگیه...
پریشونی امشب، قشنگی خواب صبحم رو ازم گرفت.
عادلانه نیست...
حقم نیست...هست؟
که اگه باشه کل خلقت و حتی خود تو ام کارساز نیست...
کاری ندارم اگه ترسو و احمقم،یا نا منصف.
دارم واقعا از بودنم بیزار میشم.
حس میکنم داری از جایی نگاهم میکنی که میخوای هیچوقت متوجه نشم حتی داری نگاهم میکنی...
انگیزه های هر روز ما لا به لای آهنگ های مردگان است.مردگانی که حقیقتا زنده ترین زندگان بوده اند.
پ.ن:مطمئنم تا امروز اینقدر خونم به جوش نیومده بوده.میتونم آماده ی مرگ باشم.RIP.
بشر واقعا نیاز به ترحم و دلسوزی داره.
وقتی دائما درگیر جنگ های هر روزه ی امید و نا امیدی ا.
وقتی نمیتونه همه چیزو ول کنه و دنبال بال ش بگرده.
now we're here.
and I guess I know how you play this.
you come just when you feel someone needs ya,and you get into.
just for fun!
believe me,I understand how lovely it is...
to come and shatter someone into pieces.tear it limb from limb.
you fuckin hope,you wanna say what?it ain't gettin better.not even with a fuckin stupid song.
not even with being dead,like David.
oh I really miss the days I actually could hear sth like an answere to my shitty questions!
stop.just shut the fuck up.
dude,yo listen.
I still remember every sharp metal thing,like the years before,I still remember everyone,as bright as they were before.
and I've tried to persuade myself with this hell no new beginnin!
and see what I got...a pathetic psycho...just as incomplete as I was...
two things.
1.no one understands me
or
2.I understand no one,no exception.
I just know that...
I've already shouted the common pain,
as loud as I could,
and I'm crazily sad..
cuz it seems you never heard it...
never...
"That's love,Cardinal.
When you care about someone else's sufferings than your own."
:)
I care so much,
I care SO MUCH...
dream,so much,
want,so much,
look for,so much,
wait,so much,
look,so much,
hear,so much,
feel,so much...
get into,so much,
think,so much,
cling to,so much,
hate,so much,
lonely,so much,
damnt it...LOVE...so much,
but can't say so much,
quiet,so much,
then fucked up,so much,
that's why I'm always
hurt
so much...
and you never listen so much...do ya?
I want it to be you so much...
2:44و2:45و2:46...
انتظار را فقط باید یا ظرف انتظار سنجید
نه دقیقه ها.
دقیقه ها باعث میشوند تب کنی،خونت به جوش آید
و بیش از هرچیز به نفس حزن ایمان بیاوری.
این روز ها را یک همسایگی بزن،به مرکز نبودن مدام من
که نقطه است در میان شعاع دریا مانند حجم نبودن های تو.
سیاه هم که باشم گم میشوم لابه لای دوده های هوا.
در هر حال مرا نمیبینی...
عیب از آنجاست درخت و پرنده قیاس سخت ظریفی دارند.
تو فقط شعاع حول نقطه ی من نیستی.برای من دیوانه این کم نیست!
این که خود خواهم و تکلیفم با خودم مشخص نیست به کنار،
اینکه میخواهم تنها همسایگی من و تنها،همسایگی من هم باشی، به کنار.
نور شب ها باید همگرا شود،کوک کن ساز همگراییت را...
از این لحظه به بعد در تشویش و بی صبری مطلقم...آب سرد کنارت نیست؟
حرف های سهراب را جدی بگیر!
" گرم یاد آوری یا نه،
من از یادت نمی کاهم،
تو را
من چشم در راهم..."
پ.ن:شب را آفریده اند که بیدار بمانی.
زندگی نمیکنم که جز برای تو بمیرم...
لبخند نمیزنم که جز برای تو گریه کنم...
به حزن نوشته هایم خیر،
به حزن گِردی پرتقال های میوه فروش آن طرف خیابان،
در این سرمای ابتدای فصل سرد،
به این ایمان دارم.
می ترسد قل بخورد میان گرمای دستی و
دیگر هیچ سرمایی را نتواند تحمل کند.
آمدم زندگی را بدزدم،
زندگی الاکلنگ و تاب را از من دزدید.
حالا دیگر نمینشینی آنطرفش تا من بالا بروم و احساس پرواز به من دست دهد و نه
دیگر هل نمیدهی تابی را،
که من غرق در افکار دور شوم و از آفتاب دم ظهر پشت گردنم کیف کنم.
مدت هاست زمین نخوردم تا پایم بدجور زخم شود و بتادین لازم.
زندگی خیلی چیز ها را از من دزیده...
همه ارزانی اش
الا این که من هم تو را از او بدزدم.
باید بداند که من با این نبودن هیچ کنار نخواهم آمد.