نقاش سرگردان در خیابان های سنگی!

نور همیشه تاریکی را می شکافد،تاریکی نور را هرگز.

نقاش سرگردان در خیابان های سنگی!

نور همیشه تاریکی را می شکافد،تاریکی نور را هرگز.

طبقه بندی موضوعی

"نیمه شب اتفاق افتاد"

شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۴۲ ب.ظ

105 دقیقه.

روی یه پرده ی چند متر در چند متر...

دوست کناری شاید فقط برق دستمال سفید رو توی خاموشی چراغ ها دید...

ولی من آشوب بودم...

بنفشه ی آفریقایی رو من آوردم...

من پشت پنجره آواز میخوندم...

من گل سرخ دادم...

تشنج کردم و توی خودم پیچیدم...

من بودم که گفتم" حال من بد شد از بدحالی،هی میخونه میرن آدما!کجا میرن؟جایی ندارن برن،میان خوبه..."

"میدونی...من...با با شما...یعنی...یه جور دیگه داشتم زندگی میکردم..."

...

" مگه من چیکار کردم؟..." "من میخوام همش باشم..."

توی همه ی سکوتا من بودم،توی همه ی نگاها من بودم...

آشوب توی دل اون من بودم...

من از پله ها افتادم...

"...تنها بوده...

تموم کرده...

میشنوی زیبا؟تنها بوده..."

105 دقیقه.

همه ی خودمو دیدم...

کاش همش تکرار میشد،کاش زمانی وجود نداشت!

خودمو دیدم...روی پرده...

به اندازه کافی گریه نکردم...

وای...

"ساغرم شکسته ای ساقی...

رفته ام ز دست ای ساقی...

بر موج غم نشسته منم...

بر زورق شکسته منم...ای ناخدای عالم..."


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۱۷
دره آبی

نظرات  (۱)

باور نمیکردم این اهنگه انقدددد خوب باشه ... :)))