"نیمه شب اتفاق افتاد"
105 دقیقه.
روی یه پرده ی چند متر در چند متر...
دوست کناری شاید فقط برق دستمال سفید رو توی خاموشی چراغ ها دید...
ولی من آشوب بودم...
بنفشه ی آفریقایی رو من آوردم...
من پشت پنجره آواز میخوندم...
من گل سرخ دادم...
تشنج کردم و توی خودم پیچیدم...
من بودم که گفتم" حال من بد شد از بدحالی،هی میخونه میرن آدما!کجا میرن؟جایی ندارن برن،میان خوبه..."
"میدونی...من...با با شما...یعنی...یه جور دیگه داشتم زندگی میکردم..."
...
" مگه من چیکار کردم؟..." "من میخوام همش باشم..."
توی همه ی سکوتا من بودم،توی همه ی نگاها من بودم...
آشوب توی دل اون من بودم...
من از پله ها افتادم...
"...تنها بوده...
تموم کرده...
میشنوی زیبا؟تنها بوده..."
105 دقیقه.
همه ی خودمو دیدم...
کاش همش تکرار میشد،کاش زمانی وجود نداشت!
خودمو دیدم...روی پرده...
به اندازه کافی گریه نکردم...
وای...
"ساغرم شکسته ای ساقی...
رفته ام ز دست ای ساقی...
بر موج غم نشسته منم...
بر زورق شکسته منم...ای ناخدای عالم..."