شب های روشن...
شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۶، ۱۱:۲۳ ب.ظ
برفه...
همه جا برفه.
در کلبه رو نمیتونم باز کنم.حتی پنجره هام به جز یک تیکه ی کوچیک سفید شدن...
بیرون پیدا نیست...
آسمون چند روزه ابره ، نمیفهمم ساعت چنده، روزه یا شبه.
همش سرم توی کتاب شعر بود.
شمع هام تموم شده.
هیزم ندارم.
چند هفته ست با کسی حرف نزدم.
صداش رو نشنیدم...
نیست.
نرسیدم.
نمیدونه اینجام.
سرده...
نمیدونه آواز میتونم بخونم ،صدام رو نمیشناسه...
حواسم بهش پرت شد.
کم کم دارم یخ میزنم...
۹۶/۰۸/۲۰