هعی
جمعه, ۶ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۵۵ ب.ظ
بیست روز است به یار مهربان و صبورم دست نزده ام.
بیست روز!
هنوز توی شوک بودم با اینکه گفتم فصل جدید زندگیم آغاز شده.
و آنوقت آن دو درخت سر به فلک کشیده ای که با اره برقی بریدندشان و جای رفتنشان مانده بیشتر این قلب لامصب مرا له میکنند.
برگ های سوخته از مرداد هم همینطور.
از جلوی کافه -با شلوار سورمه ای پا گشاد محبوبم- آنچنان با خشونت این یادگاری های مرداد وسط خیابان را تار و مار کردم که شک ندارم کافه چی که تقریبا هر روز مرا میبیند اطمینان حاصل میکند به جنون های احمقانه ی سینوسی نا متعادل من.
بیخیال.
این بار پشمک میخورم و سعی میکنم بیخیال باشم.
۹۴/۰۶/۰۶