چه چیز به چه کس میماند؟
تو به چه میمانی؟
از چند میز آنطرف تر،
چیزی پیداست؟
من،پیداست؟
چه چیز به چه کس میماند؟
تو به چه میمانی؟
از چند میز آنطرف تر،
چیزی پیداست؟
من،پیداست؟
بار ها به این دور راهی رسیدم که خودمو بیشتر لعنت کنم یا شیطون و.
دوست من چه فرقی میکنه خودمونو گول بزنیم یا نه.
یه چیزایی هست که از یک لحظه شروع میشه و تموم نمیشه.چه خراب بشه،چه بشکنه،چه تو تلاش کنی همه چیزو درست کنی.
چه دنبال حال طبیعیش باشی!چه سال ها در اندوهش باشی!
تویی که به دنیا اومدی،به دنیای من اومدی،به دنیای هرکسی اومدی،اومدی و رفتن تعریف نشده ست.
هزاری هم دور باشیم و فکرامونو خالی کنیم و تلاش کنیم برای رهایی...
درگیر توهم نوریم.
درگیر و حساس و غریب ...
خماری و بد و بیراه گفتن بازم این واقعیتو تغییر نمیده.
آخه چه اندوهی بیشتر از این که بخوای همه چیزو توضیح بدی و...!
من هنوز نتونستم تصمیم بگیرم چهره ی من بعد از این همه صورتک چطور خواهد بود.
آره.من میترسم.
شاید ازفرط دوست داشتن میترسم...
یاد روز هایی افتاده ام که به نظر می آمد حرف مرا نمیفهمد.
یاد تولدم افتاده ام.
یاد کیکی که هیچوقت نبوده...
رگ چشم راستم با فرکانس حریر سرخ میزند...
عمیقا حس میکنم مرا فقط برای بازیگری خواسته ای...
پ.ن:ای هفت سالگی...
ای آنکه بعد از تو هرچه رفت،در جنون و جهالت رفت...
یه نگاهی از تو هست که به تو قول میدم تاحالا ندیدیش...
سعی میکنم از درونم نگاه خودتو بهت هدیه بدم...
پ.ن: من آخر نفهمیدم،چند نفر کلید درتو دارند؟
من دارم کار جدید و خطرناکی میکنم.
دارم اجازه میدم اونی که خیلی دوستش دارم هرکاری میخواد بکنه.
حتی بذاره بره.بی اجازه.بی وقت.
دیگه دارم زیادی بهش علاقه مند میشم نه؟
دارم زیادی خطرناک میشم.
کسی این من خطرناک رو آیا دوست خواهد داشت؟
تو این من خطرناک رو دوست خواهی داشت؟،میدونی که انحصار طلبم.
تو در حال حاضر خوشحال کننده ترینی.
فقط رفیق دبشم میدونه چقدر دلم میخواد بهت بگم چقدر از بودنت خوشحالم...
و من همیشه از آینده میترسم!میترسم!
اگه همه چیز محو بشه چی؟