سوز آذر بخور.
خفه شو و اینقدر حرف نزن.
تو که اینجا کاری نداری.
کلتو بنداز پایین و نفستو بکش.
به موقعش نفسات ام تموم میشه.
هیچی ام نمیشه.
کسی ام سراغتو نمیگیره.
اینارو که مدت هاست میدونی.
پس چرا دنبال چیزی میگردی که خلافشو ثابت کنه.
خبری نیس.خبری هم قرار نیس باشه.
سرده و قرار هم نیست گرم بشه.
زندگی بی روح،فعلا بهترین گزینه ست.
پ.ن:جایی که امروز رفتم،عالی بود برای اشکایی که ریختم...
"چرا حرف نمی زنی آخه؟"
نمیدونم.چون حس میکنم حرفی ندارم در حالی که...
چون کسی هست که مستمع دلت باشه؟
داشتم سوز میخوردم و فقط به این فکر میکردم که چرا هیچکس از دل "کس" خبر نداره.
خبر نداره که با برف آسمون برف میباره،با بارونش بارون...
چند دقیقه بعدش میسوزه.
یه موقه بارونش آفتابیه..یه موقه آفتابش بارونی...
تو دل سرما گرم گرم...
تو گرما یهو یخ زده همه جونش.
صورت و سیرتش گره میخوره...
باید پنهون کنه.
باید بخنده...
باید ساکت باشه.
باید بیخیال بشه:)
آیا واقعا حوض اکنون آبی ا؟توش ماهی قرمز داره؟آبش زلال ا؟
میشه پرید توش و با خیال آسوده آب تنی کرد؟
آیا میشه الان رو باور کرد؟
"آدم ها" رو؟همین مزخرفات منو؟
میشه همین طور بشینی و با یه لبخند قشنگ از دل شوپن فقط کلتو بذاری روی دستتو فقط نگاه کنی؟توی اوج خوشی...؟
چرا فقط به چند دقیقه سرشار از خوشبختی بسنده نمیکنیم...
روراست نیستم.
چقدر میترسم از لبه ی تیغ؟
چقدر شکاکم؟
چرا الان؟
چرا این موقه...
چرا این فکر...
نمیخوام این پنجره رو پاک کنم...
نگو روال دل و آسمون همین آشوبه.
تکین تنها م.
مبهم.
حواس پرت...
آشوب.
به شدت تشنه.
صبور.
دنبال نور.
آشوبم...
آشوب...
قطره قطره آب خواهم شد.
فقط تو را به این روز مقدس قسم،
که نه درختی از این مشت قطره ها جوانه بزند،نه گلی،
نه پرنده ی در راه مانده ای سیراب شود،
و نه هیچ...
بگذار عدم شوم و بس.
که همانا این بر من اولی تر است...
برگ نارنجی پاییزم.
زیر هیچ پایی له نشدم.
تیخ هیچ جاروبی نخوردم.
لابه لای فصل ها پرواز میکنم،
و درست
بالای سرت...
پ.ن.:محکومم.
و در غربت شناور....
بی بهانه مینوازم برای این هاله ی درکی که مسبّبش فقط باد های نا متوازن اما متعادل پاییز است...
امیدوارم نگاهت بدرخشد هنگام شنیدنش...
امیدوارم اشک چشمانم را بنوشی از جام این صدا...
من به فکر مرغ دریایی و دشت سبز و پیانو و غروبم...
به فکر دریایی هستم که با من فاصله ای ندارد...
اگر اشک در چشمانت حلقه زد میفهمم تو این گرمای وجود را خواهی خواست...
میفهمم تو هم دریا را از همین جا که میبنم حس میکنی...
اینجا میشود به آرامش رسید...وقتی دشت صدای دریا و آسمان میدهد...
دستکش و شال گردن بسیار مقدس اند.
و بقیه اش هم بماند در دل خودم!
با خودم میگفتم کاش این ابر بالای سر یک دست بلند میشد و این تن بیچاره ی سرما زده مرا در آغوش میگرفت.
آدم تشنه فقط یک چیز میفهمد،آب.
زنده و مرده و دیگر و خود و ما و تو نمیفهمد.
بنابراین کاملا منطقی ست کارهای غیر آگاهانه اش...
توجیه مناسبیست.
ولی هیچ خوب نیست نیمه آغوش گرم تو مرا یاد آغوش دیگری می اندازد.
خوب نیست که آغوش طعم دارد و فراموش نمیشود.
خوب نیست آسمان و هوا اینقدر حافظه ش خوب است.
خوب نیست نگاهم گنگ بچرخد...خوب نیست خاموش شوم...
p.s:Hello,how are you...
درستی حکم رو قبول دارم.ولی فقط قبول دارم.
باید اثباتش کنم...و هیچکدوم از اینا،برهان کافی و درست حسابی نیستن...
من لجبازم.
حکم رو اثبات میکنم.
زمان بی مصرف ضعیف بر تمام تلاش هایمان پیشی میگیرد.
تلاش هایی که بهای سنگینی دارند.به قیمت چشم هایمان تمام میشوند.
از خستگی هایمان نشأت میگیرند.
زمان،هیچ ارزشی برای اهمیت دادن ندارد.
با کودکی و جوانی و پیری میفریبد.
فریبکاری حقیر.
بسیار حقیر.
دلم شکست،بند بند شد.
انتظار نداشتم که خواب هم دروغ بگوید...آن هم دروغ به این خوبی...
وقتی حتی برای خوابیدن آماده هم نشدی...
خطرناکه.
همین که به بلیز مشکی و عینک آفتابی و صندلی چوبی میشه عادت کرد.
این که محو یه آسمون کثیف صورتی بشی،این که به باد عادت کنی.
عادت،اول شیب منفی.
عادت نکن،ولی خب دلت میخواد...
مرا به دار خواب صبح آویخته ای.
تیغ نفس بر من میرانی.
آسمان میچرخانی.
کاسه ی آسمان نمای سفالیم با ترک هایش همدم شده.
چه میکنی
دل ول کن.
اینطور بهتر نمی سازی؟
لیلاچه جان
تو هیچ وقت نمیدانی چه چیز بهترین خواهد بود.
عجب خرناسه ی مزخرفی...!
هست و مهم نیست که تو مزخرفش بدانی یا نه!
ساده و مختصر.
این خودش پیچیده ترین چیز است.یک پیچیده ی با عظمت.
پیچیدگی های ساختگی خودمان فقط زاده ی حماقت است.
امان ازین حماقت!!!