نقاش سرگردان در خیابان های سنگی!

نور همیشه تاریکی را می شکافد،تاریکی نور را هرگز.

نقاش سرگردان در خیابان های سنگی!

نور همیشه تاریکی را می شکافد،تاریکی نور را هرگز.

طبقه بندی موضوعی
پای حوض آبی ام که نشستم،یادم آمد.
که برای پرواز در این ارتفاع،چه ها "شد"
نکند-خدای ناکرده- پر بکشی از پرواز من؟
من را از این ارتفاع
ارتفاع تو
نباید هیچ سقوطی...
"مرا از تو نباید هیچ سقوطی..."
خیال بافم.
حتی اگر دوباره دلم شکست،
نقش خیال هایم را کنار حوض و شمعدانی قرمز میگذارم.
خیالم هایم باران و برف میخورد
لابد یک روز هم پاک میشود.
"باقی" آن را هم میسپارم به نور و صدا...

پ.ن:خبر نداری،شعر مینوشم از تو جرعه جرعه ...
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۲:۰۸
دره آبی
لحاف گرم و زمخت دروغ را دور خودم پیچیده ام
و میدانی که مدت هاست بیرون نخزیده ام از آن.
مرا ببخش.
اگر زمانی سکوت میکنم که بیش از همیشه تمنای سخن دارم.
اگر زمانی لبخند میزنم که غرق در روح اشکم.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۴ ، ۱۱:۵۰
دره آبی


سوز آذر بخور.

خفه شو و اینقدر حرف نزن.

تو که اینجا کاری نداری.

کلتو بنداز پایین و نفستو بکش.

به موقعش نفسات ام تموم میشه.

هیچی ام نمیشه.

کسی ام سراغتو نمیگیره.

اینارو که مدت هاست میدونی.

پس چرا دنبال چیزی میگردی که خلافشو ثابت کنه. 

خبری نیس.خبری هم قرار نیس باشه.

سرده و قرار هم نیست گرم بشه.

زندگی بی روح،فعلا بهترین گزینه ست.

پ.ن:جایی که امروز رفتم،عالی بود برای اشکایی که ریختم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۴ ، ۱۶:۰۶
دره آبی

"چرا حرف نمی زنی آخه؟"

نمیدونم.چون حس میکنم حرفی ندارم در حالی که...

چون کسی هست که مستمع دلت باشه؟ 

داشتم سوز میخوردم و فقط به این فکر میکردم که چرا هیچکس از دل "کس" خبر نداره.

خبر نداره که با برف آسمون برف میباره،با بارونش بارون...

چند دقیقه بعدش میسوزه.

یه موقه بارونش آفتابیه..یه موقه آفتابش بارونی...

تو دل سرما گرم گرم...

تو گرما یهو یخ زده همه جونش.

صورت و سیرتش گره میخوره...

باید پنهون کنه.

باید بخنده...

باید ساکت باشه.

باید بیخیال بشه:)
آیا واقعا حوض اکنون آبی ا؟توش ماهی قرمز داره؟آبش زلال ا؟

میشه پرید توش و با خیال آسوده آب تنی کرد؟

آیا میشه الان رو باور کرد؟

"آدم ها" رو؟همین مزخرفات منو؟

میشه همین طور بشینی و با یه لبخند قشنگ از دل شوپن فقط کلتو بذاری روی دستتو فقط نگاه کنی؟توی اوج خوشی...؟

چرا فقط به چند دقیقه سرشار از خوشبختی بسنده نمیکنیم...

روراست نیستم.

چقدر میترسم از لبه ی تیغ؟

چقدر شکاکم؟

چرا الان؟

چرا این موقه...

چرا این فکر...

نمیخوام این پنجره رو پاک کنم...

نگو روال دل و آسمون همین آشوبه.

تکین تنها م.

مبهم.

حواس پرت...

آشوب.

به شدت تشنه.

صبور.

دنبال نور.

آشوبم...

آشوب...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۴
دره آبی

قطره قطره آب خواهم شد.

فقط تو را به این روز مقدس قسم،

که نه درختی از این مشت قطره ها جوانه بزند،نه گلی،

نه پرنده ی در راه مانده ای سیراب شود،

و نه هیچ...

بگذار عدم شوم و بس.

که همانا این بر من اولی تر است...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۴ ، ۱۴:۴۵
دره آبی

برگ نارنجی پاییزم.

زیر هیچ پایی له نشدم.

تیخ هیچ جاروبی نخوردم.

لابه لای فصل ها پرواز میکنم،

و درست

بالای سرت...

پ.ن.:محکومم.

       و در غربت شناور....

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۴ ، ۱۴:۲۹
دره آبی

بی بهانه مینوازم برای این هاله ی درکی که مسبّبش فقط باد های نا متوازن اما متعادل پاییز است...

امیدوارم نگاهت بدرخشد هنگام شنیدنش...

امیدوارم اشک چشمانم را بنوشی از جام این صدا...

من به فکر مرغ دریایی و دشت سبز و پیانو و غروبم...

به فکر دریایی هستم که با من فاصله ای ندارد...

اگر اشک در چشمانت حلقه زد میفهمم تو این گرمای وجود را خواهی خواست...

میفهمم تو هم دریا را از همین جا که میبنم حس میکنی...

اینجا میشود به آرامش رسید...وقتی دشت صدای دریا و آسمان میدهد...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۲۲:۳۷
دره آبی

دستکش و شال گردن بسیار مقدس اند.

و بقیه اش هم بماند در دل خودم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۹
دره آبی

با خودم میگفتم کاش این ابر بالای سر یک دست بلند میشد و این تن بیچاره ی سرما زده مرا در آغوش میگرفت.

آدم تشنه فقط یک چیز میفهمد،آب.

زنده و مرده و دیگر و خود و ما و تو نمیفهمد.

بنابراین کاملا منطقی ست کارهای غیر آگاهانه اش...

توجیه مناسبیست.

ولی هیچ خوب نیست نیمه آغوش گرم تو مرا یاد آغوش دیگری می اندازد.

خوب نیست که آغوش طعم دارد و فراموش نمیشود.

خوب نیست آسمان و هوا اینقدر حافظه ش خوب است.

خوب نیست نگاهم گنگ بچرخد...خوب نیست خاموش شوم...

p.s:Hello,how are you...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۰
دره آبی

درستی حکم رو قبول دارم.ولی فقط قبول دارم.

باید اثباتش کنم...و هیچکدوم از اینا،برهان کافی و درست حسابی نیستن...

من لجبازم.

حکم رو اثبات میکنم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۲:۴۵
دره آبی
آفتاب پاییزی امروز عجیب داغ بود.
کار احمقانه ایست دو و نیم بعد از ظهر دنبال کافه رادیو گشتن.
خیره شدن به پنجره ها و کتاب هایش.
و حضور بی حضور کسی پشت پنجره ی آن...توی عکس خیلی خوب بود...
حیف که به دیدنش نمیرسم..مدت های مدیدیست...
کیلومتر ها دور تر.
مدت هاست قلبم پایین نریخته.به همین عامّیانگی!
مثل زمان سرگردان پاسخ ام.
هنوز فرق واقعیت و حقیقت را نمیدانم.
دوست همچون برگ گلم..."ایام دیرین بسیار خوش بود"...
این فعلا داستانی ست که درون آن مانده ایم.
گنگ و مبهوت و غیرقابل باور.مثل این میماند که بدون شکلات در این دنیا وامانده باشیم.
به درخت های ردیف نگاه میکنم و فکر میکنم اینطور وضع آنها دلنشین تر است یا اگر درختی همسایه شان نبود؟
آخر این suffocating را انگار sam smith از ته دل من میخواند.خوشا به من!
در شهر کتاب هم چیزی جز سارتر نیافتم.
کاش گوته زنده بود و باز از "ورتر" های دیگر مینوشت.کاش بود تا از شور او شور می یافتم.
جایش خالیست.
جای من که از در می آیم...با کت سبز و کلاه و کیف یک تنی و پلاستیک نارنجی.
جای شعر مولانا روی سنگ،جای ماژیک طلایی و نقره ای.جای صندلی چرم و دسته ی چوبی.
جای پله،جای آواز،جای کاج...
جای آسفالت حتی!
مزه ی گردو های اول صبح هنوز زیر دندانم مانده.
و من هم مانده ام زیر دندان این داستان،مگر احتمال اینکه همه عطر مشابه بزنند چقدر است؟
مگر من استثناء قوی باشم،که همه چیز به من که می رسد،"یک" میشود.
حتی احتمال های گسسته...
"به مهر بنواز مرا..."
پ.ن:حسابی با رژ قرمزت حال کردم امروز.مرسی جانا:)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۲۳:۲۷
دره آبی

زمان بی مصرف ضعیف بر تمام تلاش هایمان پیشی میگیرد.

تلاش هایی که بهای سنگینی دارند.به قیمت چشم هایمان تمام میشوند.

از خستگی هایمان نشأت میگیرند.

زمان،هیچ ارزشی برای اهمیت دادن ندارد.

با کودکی و جوانی و پیری میفریبد.

فریبکاری حقیر.

بسیار حقیر.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۰۰:۰۵
دره آبی

دلم شکست،بند بند شد.

انتظار نداشتم که خواب هم دروغ بگوید...آن هم دروغ به این خوبی...

وقتی حتی برای خوابیدن آماده هم نشدی...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۲
دره آبی
عجیبه.
ولی توی هوای خنک صبح،دوتا خرما،کوچیک،شیرین،قهوه ای روشن،به علاوه ی "نوش جونتون خانوم"،با سرعت عبور سینی و نعلبکی...
میتونه دلیل کافی باشه...
میتونه آدمو به گریه بندازه...
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۴ ، ۱۳:۰۲
دره آبی

خطرناکه.

همین که به بلیز مشکی و عینک آفتابی و صندلی چوبی میشه عادت کرد.

این که محو یه آسمون کثیف صورتی بشی،این که به باد عادت کنی.

عادت،اول شیب منفی.

عادت نکن،ولی خب دلت میخواد...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۳:۴۷
دره آبی

صدای صدا زدنت به ناله ی گربه ی زخم خورده می ماند.

ببین،

ننال.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۴ ، ۲۳:۳۰
دره آبی

مرا به دار  خواب صبح آویخته ای.

تیغ نفس بر من میرانی.

آسمان میچرخانی.

کاسه ی آسمان نمای سفالیم با ترک هایش همدم شده.

چه میکنی

دل ول کن.

اینطور بهتر نمی سازی؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۴ ، ۱۹:۱۹
دره آبی

این همه تناقض،از پس پرده ی تعادل.

من به ریاضیات "ایمان" دارم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۴۷
دره آبی

لیلاچه جان

تو هیچ وقت نمیدانی چه چیز بهترین خواهد بود.

عجب خرناسه ی مزخرفی...!

هست و مهم نیست که تو مزخرفش بدانی یا نه!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۷
دره آبی

ساده و مختصر.

این خودش پیچیده ترین چیز است.یک پیچیده ی با عظمت.

پیچیدگی های ساختگی خودمان فقط زاده ی حماقت است.

امان ازین حماقت!!!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۱۶
دره آبی