نقاش سرگردان در خیابان های سنگی!

نور همیشه تاریکی را می شکافد،تاریکی نور را هرگز.

نقاش سرگردان در خیابان های سنگی!

نور همیشه تاریکی را می شکافد،تاریکی نور را هرگز.

طبقه بندی موضوعی

"That's love,Cardinal.

When you care about someone else's sufferings than your own."

:)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۴ ، ۱۳:۱۳
دره آبی


I care so much,

I care SO MUCH...

dream,so much,

want,so much,

look for,so much,

wait,so much,

look,so much,

hear,so much,

feel,so much...

get into,so much,

think,so much,

cling to,so much,

hate,so much,

lonely,so much,

damnt it...LOVE...so much,

but can't say so much,

quiet,so much,

then fucked up,so much,

that's why I'm always

hurt

so much...

and you never listen so much...do ya?

 I want it to be you so much...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۴ ، ۱۹:۴۱
دره آبی

2:44و2:45و2:46...

انتظار را فقط باید یا ظرف انتظار سنجید

نه دقیقه ها.

دقیقه ها باعث میشوند تب کنی،خونت به جوش آید

و بیش از هرچیز به نفس حزن ایمان بیاوری.

این روز ها را یک همسایگی بزن،به مرکز نبودن مدام من 

که نقطه است در میان شعاع دریا مانند حجم نبودن های تو.

سیاه هم که باشم گم میشوم لابه لای دوده های هوا.

در هر حال مرا نمیبینی...

عیب از آنجاست درخت و پرنده قیاس سخت ظریفی دارند.

تو فقط شعاع حول نقطه ی من نیستی.برای من دیوانه این کم نیست!

این که خود خواهم و تکلیفم با خودم مشخص نیست به کنار،

اینکه میخواهم تنها همسایگی من و تنها،همسایگی من هم باشی، به کنار.

نور شب ها باید همگرا شود،کوک کن ساز همگراییت را...

از این لحظه به بعد در تشویش و بی صبری مطلقم...آب سرد کنارت نیست؟

حرف های سهراب را جدی بگیر!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۰۳:۰۱
دره آبی

" گرم یاد آوری یا نه،

  من از یادت نمی کاهم،

  تو را

  من چشم در راهم..."

پ.ن:شب را آفریده اند که بیدار بمانی.

      زندگی نمیکنم که جز برای تو بمیرم...

      لبخند نمیزنم که جز برای تو گریه کنم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ دی ۹۴ ، ۰۲:۲۰
دره آبی


به حزن نوشته هایم خیر،

به حزن گِردی پرتقال های میوه فروش آن طرف خیابان،

در این سرمای ابتدای فصل سرد،

به این ایمان دارم.

می ترسد قل بخورد میان گرمای دستی و

دیگر هیچ سرمایی را نتواند تحمل کند.

آمدم زندگی را بدزدم،

زندگی الاکلنگ و تاب را از من دزدید.

حالا دیگر نمینشینی آنطرفش تا من بالا بروم و احساس پرواز به من دست دهد و نه

دیگر هل نمیدهی تابی را،

که من غرق در افکار دور شوم و از آفتاب دم ظهر پشت گردنم کیف کنم.

مدت هاست زمین نخوردم تا پایم بدجور زخم شود و بتادین لازم.

زندگی خیلی چیز ها را از من دزیده...

همه ارزانی اش

الا این که من هم تو را از او بدزدم.

باید بداند که من با این نبودن هیچ کنار نخواهم آمد.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۴ ، ۱۹:۲۸
دره آبی
آتشم چطور فروکش کرد و از کجا خدا میداند.
تا همین چند دقیقه پیش تصمیم گرفتم یا تمام این شهر 
-که پسر بچه اش باید توی کافه ها لواشک بفروشد-
را زیر پایم گز کنم آن هم در حالی که صورتم خیسِ خیس است و هیچکس نمیفهد
تا شاید شاید شاید برحسب اقبالی که نمیدانم رو میکند یا نه،بر حسب بازی،بر حسب اتفاق یکجا ببینمت
یا بنشینم وسط این چار راه سوت و کور،کنار درخت های آشنای چندین ساله و
یک سیلی به صورت رنگ پریده ی خودم بزنم و یک مشت سفت به آسفالت تنهای سرد زمین،
بلکه ببینم این هجوم پر حجم وحشتناک دلتنگی تو دست از سرم بر می دارد؟
آخر من این حالِ ناحالِ مشوشِ آشوبِ غریبِ عاشقِ در به در را پیش که ببرم تا جمع و جورش کند...
باید سکوت کنم...و متنفرم...
و فقط یک نفر حال مرا میداند.
کاش فکر خوان بودی و تو هم حال مرا میدانستی...
!!!
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۴ ، ۲۱:۲۹
دره آبی
- داره کفشاشو میپوشه بره.
- کجا؟
- ما نمیدونیم.ما این گوشه این طرف در وایسادیم و از دهنه ی در داریم اونو نگاه میکنیم.
  هیچوقت نمیفهمیم کجا میخواد بره.چرا میخواد بره.چرا میخواد بمونه.درونش چی میگذره.
  چی وادارش میکنه که حرکت کنه یا بیاد به این سمت یا از این جا بره.هیچوقت نمیدونیم چی بهش انگیزه میده.
  واسه چی نفس میکشه...
  ما همه چسبیدیم به رویا هامون،به دنیای غیر حقیقی که واقعی ترینه.چون اونجا اونی هستیم که میخوایم.چون اونجاست که قدرت و تخیل و فرصت ابراز عشق داریم.پشت چشم های بسته ست که قوی تر از همیشه حس میکنیم،مانا تر از همیشه لبخند میزنیم،با همه ی وجودمون گوش میدیم...چون اونجا جاییه که واقعا خودمونیم.
  کسی دلش نمیخواد از نگاه کردن به سفیدی ماه دست برداره،وقتی که میفهمه حقیقت زندگیش به همون نگاه کردنه.
  وقتی خوابت اونیه که انتظارشو میکشی،دلت نمیخواد هیچوقت از خواب بیدار بشی.هیچوقت.
موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۱۹:۱۵
دره آبی

نقش خوب داستان زندگی من باش...

از تاریک ترین روز هایم وارد شو و مانا باش.

لبخند را آغاز کن.

شعر مینویسم و بخوان.

تلخی درون من به کنار،

از صدای تو شیرین خواهم شد.

تو فقط

بمان.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۲:۲۴
دره آبی
کلاغ سرتا پا خیس بود.
نگاهش کردم و نگاهش هم خیس.
از تو خبر برای من نداشت.
سکوت کرد و خواست بگذرم.
خودت از خودت برایم حرف بزن...
میبینی که کلاغ ها خبرت را برایم نمی آورند.
خودت حرف بزن...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۲:۰۳
دره آبی


دوست داری جایت خالی باشد یا نباشد؟

ارغوان،

ببخش مرا.

این روز ها عجیب حساس ونگرانم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۲۱:۵۶
دره آبی

یلدای پارسال را هیچ یادم نمی آید.هیچ.

برای یلدای امسال دعا میکنم یلدای سال دیگر بیش از این ها روی خوش نشان دهد.

بدود تا ته دشت،تا سر کوه.


The traffic light
Waits for you to tell me the tale of a shattered life, tonight
And I just passed by when you have had the chance to fight
Or would you spend your last days alone
Thinkin nobody would have cared
or known just look me in the eye and see that its a light
So you're telling me, this is how you're going down
You thought that I never really wanted you around
Well you are way off track to think like that
Coz now you have taken back, everything that you ever said
bout how Id never want to see you again
Well this is what I, what I left behind
What I left behind, what I left behind
Need a change
In a minute of my time did I get your name?
Well you say, that I haven't been asked that in years
Now I think, the traffic light that stood in the way
So that I can hear what you had to say
Im half way through your story
Cant help thinking that you're just like me

This is how Im going down
I thought that they never really wanted me around
Well I was way off track to think like that
Coz now Im taken back, everything that I ever said
bout how they'd never want to see me again
Well this is what I, what I left behind

Forgetting about ourselves
Is like history that dust is covering left on the self, on the self
The crosswalks make the way for us to say what we need to say

Yeah, this is how you're going down
You thought Id never really wanted you around
Well you were way off track to think like that
Coz now you have taken back, everything that you ever said
bout how I never want to see you again
Well this is what I, what I left behind
This is how you're going down
This is what I, what I left behind

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۲۰:۱۷
دره آبی

چند چیزست که باید به تو بگویم.

اول آنکه خورشید امروز عجیب سرخ بود و همانطور که پشت کوه ناپدید میشد با خودم وداع کردم و به خواب رفتم.

دوم آنکه آدم همیشه دلش برای دوست قدیمی اش تنگ میشود،مثل دلتنگی برای راه رفتن در خیابان هایی که دوستش داری.

سوم آنکه با اینکه نمیدانستم که مرا به نزدیکی خانه رسانده بود،داشتم آوازی میخواندم و باورت نمیشود گربه ی حنایی آنجا تا صدایم را شنید چطور با ولع به سمتم دوید...نشانه بود؟

چهارم آنکه شعر های زیاد و عجیبی گفتم در ساعتی که گذشت،امیدوارم بخوانیشان.

پنچم آنکه خلط مخاطب خواهم کرد،بیش ازین ها.این خون ریخته شده باید یک طوری پاک شود.

حال من بد است.و بیشتر از همه باورش کن.

پ.ن:در زندان نخوام مرد و اگر بمیرم،باید بال پروازی باشد مرا.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۱۸:۱۴
دره آبی

تو فقط آتش ایزدی را به من بده.

شک نکن.

بی درنگ تمام "من" را به آتش میکشم.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۲۲:۵۸
دره آبی

فریدون مشیری عزیز،بابت این سخنت سپاس بسیار...

"بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم"...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۵:۳۹
دره آبی
اگر خنده های امروز مرهون غم های نا به سامان دیروز باشد و
اگر غم های فردا به خاطر خنده های امروز...
در چه داستان غم انگیزی سیر میکنم...

پ.ن:که من در میان جمع و دلم جای دگر است...
      هر چقدر هم که قهوه بنوشم و لبخند بزنم،
      این آتش درون را "کس" خبرش نیست...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۱۵:۲۶
دره آبی

سعدیا!با کَر سخن در علم موسیقی خطاست...

گوش جان باید که معلومش کند اسرار دل...


پ.ن:به صرافت افتادم،تمامی مسجد ها خوابند.چه زمان یاری باشد و ناز ونیازی و درکی،چه زمانی این بیابان برهوت حرف از یک اشتراک فهم خواهد زد،چه زمان من واقعا خوشحال خواهم بود و کسی واقعا خواهد بود که مرا "بفهمد"،این غم های مشوش مرا که رفو خواهد کرد،ما هیچ نمیدانیم.

خدا نکند این دل خوشی دوباره آغاز یک مصیبت دیگر شود...خدا نکند...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۵
دره آبی
You're about to suffer
SUFFER AND BLEED MORE
Drink your poison,with pleasure LOVE
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۴ ، ۱۹:۰۳
دره آبی
دوستت دارم و
نمیدانی...
این درد و غمی را که میگویی
یک روزی که یادم نمی آید
با تمام وجود دیدم
من دار قالی تو
مثل ساز یک نوازنده
همیشه همراه تو خواهم بود
هر وقت
هرچه دلت خواست
روی من بباف...
موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۴ ، ۱۵:۱۴
دره آبی

هیچ تعجبی ندارد اگر تمام حرف های زندگیم را

هنگام عبور از سر چهارراه ها

پل ها

یا خط های عابر پیاده به تو بزنم

نه من درست گفته ام...

نه تو درست شنیده ای...

اما صوت من به پرنده های بالای رودخانه که رسیده است...

باز هم برایت شعر مینویسم.

تو بخوان و ذوق کن.

و باز هم بگو"بیخیال گذشته،گذشته ها گذشته..."

و بعد به بهانه ی چای گرم

لابه لای این سرمای به خصوص آبان

چندساعتی بیشتر کنار هم خواهیم بود

و شاید تابلویی در این میان

رقم بخورد...


پ.ن:یه عزیزی گفت "همین که هستی کافیست".

      فکر کنم که تازه دارم میفهمم معنیشو.

      بودنت در قلب واژه ها نخواهد گنجید.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۱۵
دره آبی

حتما یه چیزی میدونسته حضرت سهراب که نوشته "من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است"...


بی قید و شرطی

تماما تقدیم به تو

که از وقتی داخل شدی

همانطور خیره

به نگاه من

می خندی...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۲۳:۰۲
دره آبی