"That's love,Cardinal.
When you care about someone else's sufferings than your own."
:)
"That's love,Cardinal.
When you care about someone else's sufferings than your own."
:)
I care so much,
I care SO MUCH...
dream,so much,
want,so much,
look for,so much,
wait,so much,
look,so much,
hear,so much,
feel,so much...
get into,so much,
think,so much,
cling to,so much,
hate,so much,
lonely,so much,
damnt it...LOVE...so much,
but can't say so much,
quiet,so much,
then fucked up,so much,
that's why I'm always
hurt
so much...
and you never listen so much...do ya?
I want it to be you so much...
2:44و2:45و2:46...
انتظار را فقط باید یا ظرف انتظار سنجید
نه دقیقه ها.
دقیقه ها باعث میشوند تب کنی،خونت به جوش آید
و بیش از هرچیز به نفس حزن ایمان بیاوری.
این روز ها را یک همسایگی بزن،به مرکز نبودن مدام من
که نقطه است در میان شعاع دریا مانند حجم نبودن های تو.
سیاه هم که باشم گم میشوم لابه لای دوده های هوا.
در هر حال مرا نمیبینی...
عیب از آنجاست درخت و پرنده قیاس سخت ظریفی دارند.
تو فقط شعاع حول نقطه ی من نیستی.برای من دیوانه این کم نیست!
این که خود خواهم و تکلیفم با خودم مشخص نیست به کنار،
اینکه میخواهم تنها همسایگی من و تنها،همسایگی من هم باشی، به کنار.
نور شب ها باید همگرا شود،کوک کن ساز همگراییت را...
از این لحظه به بعد در تشویش و بی صبری مطلقم...آب سرد کنارت نیست؟
حرف های سهراب را جدی بگیر!
" گرم یاد آوری یا نه،
من از یادت نمی کاهم،
تو را
من چشم در راهم..."
پ.ن:شب را آفریده اند که بیدار بمانی.
زندگی نمیکنم که جز برای تو بمیرم...
لبخند نمیزنم که جز برای تو گریه کنم...
به حزن نوشته هایم خیر،
به حزن گِردی پرتقال های میوه فروش آن طرف خیابان،
در این سرمای ابتدای فصل سرد،
به این ایمان دارم.
می ترسد قل بخورد میان گرمای دستی و
دیگر هیچ سرمایی را نتواند تحمل کند.
آمدم زندگی را بدزدم،
زندگی الاکلنگ و تاب را از من دزدید.
حالا دیگر نمینشینی آنطرفش تا من بالا بروم و احساس پرواز به من دست دهد و نه
دیگر هل نمیدهی تابی را،
که من غرق در افکار دور شوم و از آفتاب دم ظهر پشت گردنم کیف کنم.
مدت هاست زمین نخوردم تا پایم بدجور زخم شود و بتادین لازم.
زندگی خیلی چیز ها را از من دزیده...
همه ارزانی اش
الا این که من هم تو را از او بدزدم.
باید بداند که من با این نبودن هیچ کنار نخواهم آمد.
نقش خوب داستان زندگی من باش...
از تاریک ترین روز هایم وارد شو و مانا باش.
لبخند را آغاز کن.
شعر مینویسم و بخوان.
تلخی درون من به کنار،
از صدای تو شیرین خواهم شد.
تو فقط
بمان.
دوست داری جایت خالی باشد یا نباشد؟
ارغوان،
ببخش مرا.
این روز ها عجیب حساس ونگرانم.
یلدای پارسال را هیچ یادم نمی آید.هیچ.
برای یلدای امسال دعا میکنم یلدای سال دیگر بیش از این ها روی خوش نشان دهد.
بدود تا ته دشت،تا سر کوه.
چند چیزست که باید به تو بگویم.
اول آنکه خورشید امروز عجیب سرخ بود و همانطور که پشت کوه ناپدید میشد با خودم وداع کردم و به خواب رفتم.
دوم آنکه آدم همیشه دلش برای دوست قدیمی اش تنگ میشود،مثل دلتنگی برای راه رفتن در خیابان هایی که دوستش داری.
سوم آنکه با اینکه نمیدانستم که مرا به نزدیکی خانه رسانده بود،داشتم آوازی میخواندم و باورت نمیشود گربه ی حنایی آنجا تا صدایم را شنید چطور با ولع به سمتم دوید...نشانه بود؟
چهارم آنکه شعر های زیاد و عجیبی گفتم در ساعتی که گذشت،امیدوارم بخوانیشان.
پنچم آنکه خلط مخاطب خواهم کرد،بیش ازین ها.این خون ریخته شده باید یک طوری پاک شود.
حال من بد است.و بیشتر از همه باورش کن.
پ.ن:در زندان نخوام مرد و اگر بمیرم،باید بال پروازی باشد مرا.
فریدون مشیری عزیز،بابت این سخنت سپاس بسیار...
"بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم"...
سعدیا!با کَر سخن در علم موسیقی خطاست...
گوش جان باید که معلومش کند اسرار دل...
پ.ن:به صرافت افتادم،تمامی مسجد ها خوابند.چه زمان یاری باشد و ناز ونیازی و درکی،چه زمانی این بیابان برهوت حرف از یک اشتراک فهم خواهد زد،چه زمان من واقعا خوشحال خواهم بود و کسی واقعا خواهد بود که مرا "بفهمد"،این غم های مشوش مرا که رفو خواهد کرد،ما هیچ نمیدانیم.
خدا نکند این دل خوشی دوباره آغاز یک مصیبت دیگر شود...خدا نکند...
هیچ تعجبی ندارد اگر تمام حرف های زندگیم را
هنگام عبور از سر چهارراه ها
پل ها
یا خط های عابر پیاده به تو بزنم
نه من درست گفته ام...
نه تو درست شنیده ای...
اما صوت من به پرنده های بالای رودخانه که رسیده است...
باز هم برایت شعر مینویسم.
تو بخوان و ذوق کن.
و باز هم بگو"بیخیال گذشته،گذشته ها گذشته..."
و بعد به بهانه ی چای گرم
لابه لای این سرمای به خصوص آبان
چندساعتی بیشتر کنار هم خواهیم بود
و شاید تابلویی در این میان
رقم بخورد...
پ.ن:یه عزیزی گفت "همین که هستی کافیست".
فکر کنم که تازه دارم میفهمم معنیشو.
بودنت در قلب واژه ها نخواهد گنجید.
حتما یه چیزی میدونسته حضرت سهراب که نوشته "من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است"...
بی قید و شرطی
تماما تقدیم به تو
که از وقتی داخل شدی
همانطور خیره
به نگاه من
می خندی...