نمیخوام خودمو نگاه کنم...
چرا؟
تا کجا با خودم نا دوست م؟...
نمیخوام خودمو نگاه کنم...
چرا؟
تا کجا با خودم نا دوست م؟...
یک،عدد نازنینی ست...
هزار و یک اما،
هیچ فکر کرده ای؟
جلوه ایست از همان یک همیشگی،
برای ثانیه های سر به آسمان بودن...
هزار و یک حضور خاصی ست...
هزار و یک فراموش نشدنی ست...
آن روز ها همیشه دور واطراف بودم.نزدیک.
شعله و آتش را دوست داشتم.
آن روزها اگر پروانه بودم،این روز ها پلنگم.
و هرشب از نوک تپه میپرم،
که دستم به ماه برسد...
هر شب کمی بیشتر.
پلنگ صبورم...
دستت را خواهم گرفت...
این که من حساسانه حسد می ورزم بحث مهمی نیست،
تو مرا با این خصلت و دود و تاریکی دوست خواهی داشت؟
چه چیز به چه کس میماند؟
تو به چه میمانی؟
از چند میز آنطرف تر،
چیزی پیداست؟
من،پیداست؟
بار ها به این دور راهی رسیدم که خودمو بیشتر لعنت کنم یا شیطون و.
دوست من چه فرقی میکنه خودمونو گول بزنیم یا نه.
یه چیزایی هست که از یک لحظه شروع میشه و تموم نمیشه.چه خراب بشه،چه بشکنه،چه تو تلاش کنی همه چیزو درست کنی.
چه دنبال حال طبیعیش باشی!چه سال ها در اندوهش باشی!
تویی که به دنیا اومدی،به دنیای من اومدی،به دنیای هرکسی اومدی،اومدی و رفتن تعریف نشده ست.
هزاری هم دور باشیم و فکرامونو خالی کنیم و تلاش کنیم برای رهایی...
درگیر توهم نوریم.
درگیر و حساس و غریب ...
خماری و بد و بیراه گفتن بازم این واقعیتو تغییر نمیده.
آخه چه اندوهی بیشتر از این که بخوای همه چیزو توضیح بدی و...!
من هنوز نتونستم تصمیم بگیرم چهره ی من بعد از این همه صورتک چطور خواهد بود.
آره.من میترسم.
شاید ازفرط دوست داشتن میترسم...
یاد روز هایی افتاده ام که به نظر می آمد حرف مرا نمیفهمد.
یاد تولدم افتاده ام.
یاد کیکی که هیچوقت نبوده...
رگ چشم راستم با فرکانس حریر سرخ میزند...
عمیقا حس میکنم مرا فقط برای بازیگری خواسته ای...
پ.ن:ای هفت سالگی...
ای آنکه بعد از تو هرچه رفت،در جنون و جهالت رفت...
یه نگاهی از تو هست که به تو قول میدم تاحالا ندیدیش...
سعی میکنم از درونم نگاه خودتو بهت هدیه بدم...
پ.ن: من آخر نفهمیدم،چند نفر کلید درتو دارند؟
من دارم کار جدید و خطرناکی میکنم.
دارم اجازه میدم اونی که خیلی دوستش دارم هرکاری میخواد بکنه.
حتی بذاره بره.بی اجازه.بی وقت.
دیگه دارم زیادی بهش علاقه مند میشم نه؟
دارم زیادی خطرناک میشم.
کسی این من خطرناک رو آیا دوست خواهد داشت؟
تو این من خطرناک رو دوست خواهی داشت؟،میدونی که انحصار طلبم.
تو در حال حاضر خوشحال کننده ترینی.
فقط رفیق دبشم میدونه چقدر دلم میخواد بهت بگم چقدر از بودنت خوشحالم...
و من همیشه از آینده میترسم!میترسم!
اگه همه چیز محو بشه چی؟
یه حرکت کوچیک کافیه برای انهدام تموم برجای من.
بقیه بیشتر گند میزنن تا من.
متنفرم.
به طرز عاشقانه ای متنفرم.
من با تو کار دارم.
این نعره ای که زدی بی جواب نمیمونه.
درسته یه سریا بالا خندیدن،یه سریا پایین.
تموم شد رفت.
ولی من و تو که میدونیم اینا اول قصه ش از کجاس.من میدونم چشمات کجا بود.میدونم خماری.
این درون مشوش تو رو این جماعت لازم نیس ببینن.
چه مرگته تو؟
سایه تو بنداز رو کولت گمشو ازینجا.
چشماتو وا کن مشتی!وگرنه من باید دهنمو وا کنم!
بیخیال همه شو.سخته.قرار نبوده آسون باشه.
کَری؟
میگم گمشو."بیخیال" گم شو.جرئت داری ترسو؟
حالا که همه ولت کردن؟
داری؟
وگرنه توی همین راه رویی که صدای نامتعارف خسته ی گَندِت و ول کردی،اینقدر سرتو میکوبم تو دیوار که...،بقیشو خودت میدونی.
بالاخره لجبازیه یه کدوم از ما باید به اون یکی بچربه.
پ.ن:گفتم کم از فریاد حنا ندارم.تو که میدونی بگو راست گفتم یا نه؟
پ.ن2:نه من هستم نه تو.کار ما همیشه بیخ داره.خط کش فلزی...پوچه ولی مزخرف نیس!میدونی!لعنتی!
هیس...
حرف نزن.
یکم به صدای سکوت من و سکوتت خودت بین سکوت من گوش کن...
اونوقت از پس شنیدن وسیع ترین داستان ساز ها هم بر میای...
اگه به چشم های هم نگاه کنیم نیازی برای حرف زدن نیست...