از بس گریه کردم باید با سوزن چشم هامو بدوزم...
خودخواه آ رو خوب نمیشناسی.
منم فقط خوب میدونم قلب آدم واسه دو نفر متفاوت هیچوقت با یه ضرباهنگ نمی زنه.
یکم عاشق باش.
جنونش با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.
من اینطرف میزم،تو اون طرف.
تو از من چیزی نمیدونی،
ولی دارم قدرت زیادی بهت میدم.اون قدری که...
زنبق دره در نیمه شب اتفاق افتاد.
این یک شاهکار از گوته بود.
درباره ی رنج های ورتر جوان...
از حال امشب من همین بس که دستمال سفیدم خونیه...
هیچ نمیدونستم تا این اندازه حساسم...
تلخی را زمان به من میخوراند...
شکوه نمیکنم...
باور کن روز های من تلخ است...
105 دقیقه.
روی یه پرده ی چند متر در چند متر...
دوست کناری شاید فقط برق دستمال سفید رو توی خاموشی چراغ ها دید...
ولی من آشوب بودم...
بنفشه ی آفریقایی رو من آوردم...
من پشت پنجره آواز میخوندم...
من گل سرخ دادم...
تشنج کردم و توی خودم پیچیدم...
من بودم که گفتم" حال من بد شد از بدحالی،هی میخونه میرن آدما!کجا میرن؟جایی ندارن برن،میان خوبه..."
"میدونی...من...با با شما...یعنی...یه جور دیگه داشتم زندگی میکردم..."
...
" مگه من چیکار کردم؟..." "من میخوام همش باشم..."
توی همه ی سکوتا من بودم،توی همه ی نگاها من بودم...
آشوب توی دل اون من بودم...
من از پله ها افتادم...
"...تنها بوده...
تموم کرده...
میشنوی زیبا؟تنها بوده..."
105 دقیقه.
همه ی خودمو دیدم...
کاش همش تکرار میشد،کاش زمانی وجود نداشت!
خودمو دیدم...روی پرده...
به اندازه کافی گریه نکردم...
وای...
"ساغرم شکسته ای ساقی...
رفته ام ز دست ای ساقی...
بر موج غم نشسته منم...
بر زورق شکسته منم...ای ناخدای عالم..."
خود خواهم.
کوک کن سازت را.
اگر سازی برای رقص خودخواهان داری،
بهتر از من کسی را نخواهی یافت.
گیرم که دستکش هایم را هم جا گذاشتم و تو آن ها را به دست کردی.
تا دستم را نگیری،
نمیتوانی به درونم رخنه کنی.
و نمیگذاری من هم بکنم!
توی نظام فکری من،لاله و رز هر دو خوبند.
ولی لزوما باید یکی بهتر باشه.
همیشه باید بین دو نفر
یکی ارجحیت داده بشه.
همیشه.
گر خود نیستی،
ور دیگری تو نیست،
چیستی؟
نیستی؟
یا هستِ نیستی؟
نیستِ هستی؟
جان عَدَمی؟
یا خیانت وجود؟
بدر همه چیز و همه کس را و پیش از همه...
خودت را.
هرچی میخوای باش.
فقط تکراری و مزخرف و ترسو و ضعیف و احمق نباش.
داشت حرف میزد و من فقط داشتم به یک چیز فکر میکردم.
در تابلوهایم،قطعه هایی که می نوازم،کتابهایی که خط به خط زندگیشان کرده ام...
ذره ذره ی رنگ ها،دانه به دانه ی نت ها و کلمه ها،همه ی این ها پر ازمن است...
و من نمیخواهم کسی از من بداند.
و من نمیخواهم کسی از آوازم مرا بشناسد.
من نمیخواهم از ارتعاش صدایم کسی چیزی بفهمد.
و من نمیخواهم کسی درِ قلمرو من را پیدا کند،وقتی پشت پیانو به خودم نگاه میکنم.
مسلم شد...من نمیتوانم هیچکدام از این هارا به نمایش بگذارم...
بگذارم کسی کتابی را در دست گیرد که -من- آنجا شفاف پیداست...
نواختن فقط از سر ذوق در اشتراک گذاشتن خودت برای دیگری به حضور میرسد.
نقش زدن،وقتی که داستان ها برای گفتن به جانِ کسی داری....
از نواختن و خواندن و نقش زدن من شنیده و شنیده و دیده اند،کسانی که باید.
کسانی که قبل از این که من بفهمم،تمام در های درون من را باز کردند و شاید دل من از آنِ آنهاست...
و کسانی که در نزد تو عزیزترین اند،شاید که باید آخر از همه در انتظارشان باشی.
یک سبکی سنگین،خاکستری...
اگه بهت بگن تو تنها کسی هستی که یک نفر رو میتونی نجات بدی،به احتمال خیلی زیاد این کار رو میکنی.
فقط به خاطر اینکه میخوای نجاتش بدی.
برای نجات دادن.
نه به خاطر اینکه اون کَس رو نجات بدی،
یا اینکه اصلا بدونی کی بوده...
یا اینکه چرا فقط تو میتونی نجاتش بدی!
فقط به خاطر نجات!
و این به طرز زجر آوری مزخرفه!