نقاش سرگردان در خیابان های سنگی!

نور همیشه تاریکی را می شکافد،تاریکی نور را هرگز.

نقاش سرگردان در خیابان های سنگی!

نور همیشه تاریکی را می شکافد،تاریکی نور را هرگز.

طبقه بندی موضوعی

از بس گریه کردم باید با سوزن چشم هامو بدوزم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۴ ، ۱۱:۴۵
دره آبی

هستی.هستی.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۵۵
دره آبی
دارم دفن میشم.
دستم قاچ خورده.
اون 3 دقیقه به خودش پیچید،
من همه ی ثانیه های بعدش.تا ابد.
صاحبش بیاد این معرکه رو تموم کنه.
من هیچ کم از فریاد حنا ندارم.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۱۷
دره آبی

خودخواه آ رو خوب نمیشناسی.

منم فقط خوب میدونم قلب آدم واسه دو نفر متفاوت هیچوقت با یه ضرباهنگ نمی زنه.

یکم عاشق باش.

جنونش با هیچ چیز قابل مقایسه نیست.

من اینطرف میزم،تو اون طرف.

تو از من چیزی نمیدونی،

ولی دارم قدرت زیادی بهت میدم.اون قدری که...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۰۹:۱۳
دره آبی

زنبق دره در نیمه شب اتفاق افتاد.

این یک شاهکار از گوته بود.

درباره ی رنج های ورتر جوان...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۱۴
دره آبی

از حال امشب من همین بس که دستمال سفیدم خونیه...

هیچ نمیدونستم تا این اندازه حساسم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۱۱
دره آبی

تلخی را زمان به من میخوراند...

شکوه نمیکنم...

باور کن روز های من تلخ است...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۳
دره آبی

105 دقیقه.

روی یه پرده ی چند متر در چند متر...

دوست کناری شاید فقط برق دستمال سفید رو توی خاموشی چراغ ها دید...

ولی من آشوب بودم...

بنفشه ی آفریقایی رو من آوردم...

من پشت پنجره آواز میخوندم...

من گل سرخ دادم...

تشنج کردم و توی خودم پیچیدم...

من بودم که گفتم" حال من بد شد از بدحالی،هی میخونه میرن آدما!کجا میرن؟جایی ندارن برن،میان خوبه..."

"میدونی...من...با با شما...یعنی...یه جور دیگه داشتم زندگی میکردم..."

...

" مگه من چیکار کردم؟..." "من میخوام همش باشم..."

توی همه ی سکوتا من بودم،توی همه ی نگاها من بودم...

آشوب توی دل اون من بودم...

من از پله ها افتادم...

"...تنها بوده...

تموم کرده...

میشنوی زیبا؟تنها بوده..."

105 دقیقه.

همه ی خودمو دیدم...

کاش همش تکرار میشد،کاش زمانی وجود نداشت!

خودمو دیدم...روی پرده...

به اندازه کافی گریه نکردم...

وای...

"ساغرم شکسته ای ساقی...

رفته ام ز دست ای ساقی...

بر موج غم نشسته منم...

بر زورق شکسته منم...ای ناخدای عالم..."


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۲
دره آبی
دیگر نگذار کسی شعر هایت را بخواند.
این همه درد را برای چند ثانیه توهم به جان میخری؟
نادان!
تمامش کن!
p.s:I'm not sober

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۵۴
دره آبی

خود خواهم.

کوک کن سازت را.

اگر سازی برای رقص خودخواهان داری،

بهتر از من کسی را نخواهی یافت.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۷
دره آبی

گیرم که دستکش هایم را هم جا گذاشتم و تو آن ها را به دست کردی.

تا دستم را نگیری،

نمیتوانی به درونم رخنه کنی.

و نمیگذاری من هم بکنم!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۰
دره آبی

توی نظام فکری من،لاله و رز هر دو خوبند.

ولی لزوما باید یکی بهتر باشه.

همیشه باید بین دو نفر

یکی ارجحیت داده بشه.

همیشه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۸
دره آبی

دستم را بگیر.

قول میدهم محکم بگیرمش.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۰۸
دره آبی

گر خود نیستی،

ور دیگری تو نیست،

چیستی؟

نیستی؟

یا هستِ نیستی؟

نیستِ هستی؟

جان عَدَمی؟

یا خیانت وجود؟

بدر همه چیز و همه کس را و پیش از همه...

خودت را.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۵۲
دره آبی

هرچی میخوای باش.

فقط تکراری و مزخرف و ترسو و ضعیف و احمق نباش.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۴۹
دره آبی

داشت حرف میزد و من فقط داشتم به یک چیز فکر میکردم.

در تابلوهایم،قطعه هایی که می نوازم،کتابهایی که خط به خط زندگیشان کرده ام...

ذره ذره ی رنگ ها،دانه به دانه ی نت ها و کلمه ها،همه ی این ها پر ازمن است...

و من نمیخواهم کسی از من بداند.

و من نمیخواهم کسی از آوازم مرا بشناسد.

من نمیخواهم از ارتعاش صدایم کسی چیزی بفهمد.

و من نمیخواهم کسی درِ قلمرو من را پیدا کند،وقتی پشت پیانو به خودم نگاه میکنم.

مسلم شد...من نمیتوانم هیچکدام از این هارا به نمایش بگذارم...

بگذارم کسی کتابی را در دست گیرد که -من- آنجا شفاف پیداست...

نواختن فقط از سر ذوق در اشتراک گذاشتن خودت برای دیگری به حضور میرسد.

نقش زدن،وقتی که داستان ها برای گفتن به جانِ کسی داری....

از نواختن و خواندن و نقش زدن من شنیده و شنیده و دیده اند،کسانی که باید.

کسانی که قبل از این که من بفهمم،تمام در های درون من را باز کردند و شاید دل من از آنِ آنهاست...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۰۵
دره آبی
هر حرفی بزنم مثل یه نمایش از موضع ضعف میشه.
مشوش ام.
و نمیتونم چیزی بگم.
چون وقتی هست خوبم!واقعا!یعنی حتی وقتی هست نمیتونم بد باشم!
اما وقتی نیست،هست و نیست،نیست و هست،نیست و نیست...
اون موقه ها من میشم یه عالمه کلمه ی بدون فاصله ی مچاله شده...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۵۷
دره آبی

و کسانی که در نزد تو عزیزترین اند،شاید که باید آخر از همه در انتظارشان باشی.

یک سبکی سنگین،خاکستری...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۳۹
دره آبی
باز هم مزاحم خلوت ماه میشوم.
سکوت ساعت را خرد میکنم.
فرشی از اغتشاش درون میبافم.
و باز هم تکرار میکنم...
و سوال ها را در سوت و کور ترین ایستگاه -مثل همیشه- رها میکنم.
و خود را بیش از پیش آزار میدهم...
آخر کسی مجبور نیست جواب من را بدهد.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۳۵
دره آبی

اگه بهت بگن تو تنها کسی هستی که یک نفر رو میتونی نجات بدی،به احتمال خیلی زیاد این کار رو میکنی.

فقط به خاطر اینکه میخوای نجاتش بدی.

برای نجات دادن.

نه به خاطر اینکه اون  کَس رو نجات بدی،

یا اینکه اصلا بدونی کی بوده...

یا اینکه چرا فقط تو میتونی نجاتش بدی!

فقط به خاطر نجات!

و این به طرز زجر آوری مزخرفه!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۲۵
دره آبی